چراغک / فریدون مشیری(فریدون مشیری)/مجموعه شعر ابر و کوچه/سرو
<nav dir="rtl" class="breadcrumb-nav"> <ul dir="rtl"> <li><a href="https://cheraghak.com">چراغک</a></li> <li><a href="?fereydoon-moshiri">فریدون مشیری(فریدون مشیری)</a></li><li><a href="?fereydoon-moshiri/abro_kooche">مجموعه شعر ابر و کوچه</a></li><li><a href="?fereydoon-moshiri/abro_kooche/sarv_moshiri">سرو</a></li> </ul> </nav>

سرو

در بیابانی دور،

که نروید جز خار،

که نتوفد جز باد،

که نخیزد جز مرگ،

که نجنبد نفسی از نفسی؛

خفته در خاک کسی!

 

زیر یک سنگ کبود،

دردل خاک سیاه،

می درخشد دو نگاه

که به ناکامی ازین محنت گاه

کرده افسانه هستی کوتاه!

 

باز، می خندد مهر

باز، می تابد ماه

باز هم قافله سالار وجود،

سوی صحرای عدم پوید راه

 

با دلی خسته و غمگین - همه سال-

دور از این جوش و خروش

می روم جانب آن دشت خموش

تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود

تا کشم چهره بر آن خاک سیاه،

 

وندرین راه دراز،

می چکد بر رخ من اشک نیاز،

می دود در رگ من زهر ملال

 

منم امروز و همان راه دراز

منم اکنون و همان دشت خموش،

من و آن زهر ملال،

من و آن اشک نیاز،

 

بینم از دور در آن خلوت سرد،

-در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی-

ایستادست کسی!

 

-"روح آواره کیست؟

پای آن سنگ کبود

که در این تنگ غروب

پر زنان آمده از ابر فرود"؟

 

می تپد سینه ام از وحشت مرگ،

می رمد روحم از آن سایه ی دور،

می شکافد دلم از زهر سکوت!

مانده ام خیره به راه،

نه مرا پای گریز،

نه مرا تاب نگاه

 

شرمگین می شوم از وحشت بیهوده ی خویش:

سرو نازی ست که شاداب تر از صبح بهار،

قد برافراشته از سینه ی دشت،

سر خوش از باده تنهایی خویش!

 

-"شاید این شاهد غمگین غروب،

چشم در راه من است؟

شاید این بندی صحرای عدم،

با منش سخن است؟"

 

من، در این اندیشه، که: این سرو بلند،

وینهمه تازگی و شادابی،

دربیابانی دور،

که نروید جز خار،

که نتوفد جز باد،

که نخیزد جز مرگ،

که نجنبد نفسی از نفسی...

 

غرق در ظلمت این راز شگفتم، ناگاه:

خنده ای می رسد از سنگ به گوش؛

سایه ای می شود از سرو جدا!

 

در گذرگاه غروب،

در غم آویز افق،

لحظه ای چند بهم می نگریم!

سایه می خندد و می بینم وای....؛

مادرم می خندد!....

 

"مادر، ای مادر خوب،

این چه روحی است عظیم؟

وین چه عشقی است بزرگ؟

که پس از مرگ نگیری آرام؟

 

تن بی جان تو، در سینه ی خاک،

به نهالی که در این غمکده تنها مانده ست؛

باز جان می بخشد!

قطره خونی که به جا مانده در آن پیکر سرد،

سرو را تاب و توان می بخشد!"

 

شب، هم آغوش سکوت،

می رسد نرم ز راه،

من از آن دشت خموش،

باز رو کرده به این شهر پر از جوش و خروش،

 

می روم خوش به سبکبالی باد

همه ذرات وجودم آزاد

همه ذرات وجودم فریاد!

 

 در بیابانی دور،

که نروید جز خار،

که نتوفد جز باد،

که نخیزد جز مرگ،

که نجنبد نفسی از نفسی؛

خفته در خاک کسی!

 

زیر یک سنگ کبود،

دردل خاک سیاه،

می درخشد دو نگاه

که به ناکامی ازین محنت گاه

کرده افسانه هستی کوتاه!

 

باز، می خندد مهر

باز، می تابد ماه

باز هم قافله سالار وجود،

سوی صحرای عدم پوید راه

 

با دلی خسته و غمگین - همه سال-

دور از این جوش و خروش

می روم جانب آن دشت خموش

تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود

تا کشم چهره بر آن خاک سیاه،

 

وندرین راه دراز،

می چکد بر رخ من اشک نیاز،

می دود در رگ من زهر ملال

 

منم امروز و همان راه دراز

منم اکنون و همان دشت خموش،

من و آن زهر ملال،

من و آن اشک نیاز،

 

بینم از دور در آن خلوت سرد،

-در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی-

ایستادست کسی!

 

-"روح آواره کیست؟

پای آن سنگ کبود

که در این تنگ غروب

پر زنان آمده از ابر فرود"؟

 

می تپد سینه ام از وحشت مرگ،

می رمد روحم از آن سایه ی دور،

می شکافد دلم از زهر سکوت!

مانده ام خیره به راه،

نه مرا پای گریز،

نه مرا تاب نگاه

 

شرمگین می شوم از وحشت بیهوده ی خویش:

سرو نازی ست که شاداب تر از صبح بهار،

قد برافراشته از سینه ی دشت،

سر خوش از باده تنهایی خویش!

 

-"شاید این شاهد غمگین غروب،

چشم در راه من است؟

شاید این بندی صحرای عدم،

با منش سخن است؟"

 

من، در این اندیشه، که: این سرو بلند،

وینهمه تازگی و شادابی،

دربیابانی دور،

که نروید جز خار،

که نتوفد جز باد،

که نخیزد جز مرگ،

که نجنبد نفسی از نفسی...

 

غرق در ظلمت این راز شگفتم، ناگاه:

خنده ای می رسد از سنگ به گوش؛

سایه ای می شود از سرو جدا!

 

در گذرگاه غروب،

در غم آویز افق،

لحظه ای چند بهم می نگریم!

سایه می خندد و می بینم وای....؛

مادرم می خندد!....

 

"مادر، ای مادر خوب،

این چه روحی است عظیم؟

وین چه عشقی است بزرگ؟

که پس از مرگ نگیری آرام؟

 

تن بی جان تو، در سینه ی خاک،

به نهالی که در این غمکده تنها مانده ست؛

باز جان می بخشد!

قطره خونی که به جا مانده در آن پیکر سرد،

سرو را تاب و توان می بخشد!"

 

شب، هم آغوش سکوت،

می رسد نرم ز راه،

من از آن دشت خموش،

باز رو کرده به این شهر پر از جوش و خروش،

 

می روم خوش به سبکبالی باد

همه ذرات وجودم آزاد

همه ذرات وجودم فریاد!

 

 

 

 

دکلمه: بدون فایل صوتی

قالب شعر: نیمایی

وزن عروضی:

ثبت نشده

بحر:


دیدگاه مخاطبین