در خانه ی خود نشسته ام ناگاه
مرگ آید و گویدم: "ز جا برخیز
این جامه ی عاریت به دور افکن
وین باده ی جانگزا به کامت ریز!"
خواهم که مگر ز مرگ بگریزم
می خندد و می کشد در آغوشم،
پیمانه ز دست مرگ می گیرم
می لرزم و با هراس می نوشم!
آن دور، در آن دیار هولانگیز
بی روح، فسرده، خفته در گورم
لب بر لب من نهاده کژدمها
بازیچهٔ مار و طعمهٔ مورم
در ظلمت نیمه شب، که تنها مرگ
بنشسته به روی دخمهها بیدار،
وامانده ی مار و مور و کژدم را
می کاود و زوزه می کشد کفتار...!
روزی دو به روی لاشه غوغایی ست
آنگاه، سکوت می کند غوغا
روید ز نسیم مرگ خاری چند
پوشد رخ آن مغاک وحشتزا
سالی نگذشته استخوان من
در دامن گور خاک خواهد شد
وز خاطر روزگار بیانجام
این قصه ی دردناک خواهد شد
ای رهگذران وادی هستی!
از وحشت مرگ می زنم فریاد
بر سینه ی سرد گور باید خفت
هر لحظه به مار بوسه باید داد!
ای وای چه سرنوشت جانسوزی
این است حدیث تلخ ما، این است
ده روزه ی عمر با همه تلخی
انصاف اگر دهیم شیرین است
از گور چگونه رو نگردانم؟
من عاشق آفتاب تابانم
من روزی اگر به مرگ رو کردم
"از کرده ی خویشتن پشیمانم"
من تشنه ی این هوای جانبخشم
دیوانه ی این بهار و پاییزم
تا مرگ نیامده ست برخیزم
در دامن زندگی بیاویزم!
دکلمه: بدون فایل صوتی
قالب شعر: چهار پاره
وزن عروضی:
ثبت نشده
بحر: