گرمی آتش خورشید فسرد
مهرگان زد به جهان رنگ دگر
پنجه ی خسته ی این چنگی پیر،
ره دیگر زد و آهنگ دگر
زندگی مرده به بیراه زمان
کرده افسانه ی هستی کوتاه
جز به افسوس نمی خندد مهر
جز به اندوه نمی تابد ماه!
باز در دیده ی غمگین سحر،
روح بیمار طبیعت پیداست
باز در سردی لبخند غروب
رازها خفته ز ناکامی هاست
شاخه ها مضطرب از جنبش باد
در هم آویخته می پرهیزند
برگها سوخته از بوسه ی مرگ
تک تک از شاخه فرو می ریزند
می کند باد خزانی خاموش،
شعله سرکش تابستان را
دست مرگ است و ز پا ننشیند،
تا به یغما نبرد بستان را
دلم از نام خزان می لرزد
زانکه من زاده ی تابستانم
شعر من آتش پنهان من است
روز و شب شعله کشد در جانم
می رسد سردی پاییز حیات
تاب این باد بلاخیزم نیست
غنچه ام غنچه ی نشکفته به کام
طاقت سیلی پاییزم نیست!
دکلمه: بدون فایل صوتی
قالب شعر: چهار پاره
وزن عروضی:
ثبت نشده
بحر: