عمری گذشت و عشق تو از یاد من نرفت
دل، همزبانی از غم تو خوب تر نداشت
این درد جانگداز زمن روی برنتافت
وین رنج دلنواز زمن دست برنداشت
تنها و نامراد در این سالهای سخت
من بودم و نوای دل بینوای من
دردا که بعد از آن همه امید و اشتیاق
دیر آشنا دل تو نشد آشنای من
از یاد تو کجا بگریزم که بیگمان
تا وقت مرگ دست ندارد ز دامنم
با چشم دل به چهرهٔ ی خود میکنم نگاه
کاین صورت مجسم، رنج است یا منم؟
امروز این تویی که به یاد گذشتهها
در چشم رنج دیدهٔ من میکنی نگاه
چشم گناهکار تو گوید که: «آن زمان
نشناختم صفای تو را»- آه ازین گناه!
امروز این منم که پریشان و دردمند
می سوزم و ز عهد کهن یاد می کنم
فرسوده شانههای پر از داغ و درد را
نالان ز بار عشق تو آزاد می کنم.
گاهی بخوان ز دفتر شعرم ترانهای
بنگر که غم به وادی مرگم کشانده است.
تنها مرا به «تشنه طوفان» من مبین
ای بس حدیث تلخ که ناگفته مانده است.
گفتم: به سرنوشت بیندیش و آسمان
گفتی: "غمین مباش که آن کور و این کر است"!
دیدی که آسمان کر و سرنوشت کور،
صدها هزار مرتبه از ما قویتر است؟
دکلمه: بدون فایل صوتی
قالب شعر: چهار پاره
وزن عروضی:
ثبت نشده
بحر: