خدایا، وحشت تنهایی ام کشت
کسی با قصه ی من آشنا نیست
در این عالم ندارم هم زبانی
به صد اندوه می نالم _ روا نیست
شبم طی شد کسی بر در نکوبید
به بالینم چراغی کس نیفروخت
نیامد ماهتابم بر لب بام
دلم ار این همه بیگانگی سوخت
به روی من ، نمی خندد امیدم
شراب زندگی در ساغرم نیست
نه شعرم می دهد تسکین به حالم
به غیر از اشک غم در دفترم نیست
بیا ای مرگ ، جانم بر لب آمد
بیا در کلبه ام شوری برانگیز
بیا شمعی به بالینم بیافروز
بیاشعری به تابوتم بیاویز!
دلم در سینه کوبد سر به دیوار
که : "این مرگ است و بر در می زند مشت"
-بیا ای هم زبان جاودانی،
که امشب وحشت تنهایی ام کشت!
دکلمه: بدون فایل صوتی
قالب شعر: چهار پاره
وزن عروضی:
ثبت نشده
بحر: