چراغک / فروغ‌الزمان فرخزاد(فروغ فرخزاد)/مجموعه شعر عصیان/بندگی
<nav dir="rtl" class="breadcrumb-nav"> <ul dir="rtl"> <li><a href="https://cheraghak.com">چراغک</a></li> <li><a href="?foroogh-farrokhzad">فروغ‌الزمان فرخزاد(فروغ فرخزاد)</a></li><li><a href="?foroogh-farrokhzad/osyan">مجموعه شعر عصیان</a></li><li><a href="?foroogh-farrokhzad/osyan/bandegi_forogh">بندگی</a></li> </ul> </nav>

بندگی

بر لبانم سایه ای از پرسشی مرموز

در دلم دردی ست بی آرام و هستی سوز

راز سرگردانی این روح عاصی را

با تو خواهم در میان بگذاردن ، امروز

گرچه از درگاه خود می رانیم ، اما

تا من اینجا بنده ، تو آن جا ، خدا باشی

سرگذشت تیره ی من ، سرگذشتی نیست

کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی

نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند

بی خبر از کوچ درد آلود انسان ها

دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان

می کشد پاروزنان در کام طوفان ها

چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه

خانه هایی بر فرازش اشک اخترها

وحشت زندان و برق حلقه زنجیر

داستان هایی ز لطف ایزد یکتا !

سینه ی سرد زمین و لکه های گور

هر سلامی سایه ی تاریک بدرودی

دست هایی خالی و در آسمانی دور

زردی خورشید بیمار تب آلودی

جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ

جاده ای ظلمانی و پایی به ره خسته

نه نشان آتشی بر قله های طور

نه جوابی از ورای این در بسته

آه ... آیا ناله ام ره می برد در تو ؟

تا زنی بر سنگ ، جام خود پرستی را

یک زمان با من نشینی ، با من خاکی

از لب شعرم بنوشی درد هستی را

سال ها در خویش افسردم ، ولی امروز

شعله سان سر می کشم تا خرمنت سوزم

یا خمش سازی خروش بی شکیبم را

یا تو را من شیوه ای دیگر بیاموزم

دانم از درگاه خود می رانیم ، اما

تا من اینجا بنده ، تو آن جا ، خدا باشی

سرگذشت تیره ی من ، سرگذشتی نیست

کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشی

چیستم من ؟ زاده ی یک شام لذت بار

ناشناسی پیش می راند در این راهم

روزگاری پیکری بر پیکری پیچید

من به دنیا آمدم ، بی آن که خود خواهم

کی رهایم کرده ای ، تا با دو چشم باز

برگزینم قالبی ، خود از برای خویش ؟

تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را

خود به آزادی نهم در راه ، پای خویش

من به دنیا آمدم تا در جهان تو

حاصل پیوند سوزان دو تن باشم

پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم ؟

من به دنیا آمدم بی آن که من باشم

روزها رفتند و در چشم سیاهی ریخت

ظلمت شب های کور دیر پای تو

روزها رفتند و آن آوای لالایی

مُرد و پُر شد گوش هایم از صدای تو

کودکی هم چون پرستوهای رنگین بال

رو به سوی آسمان های دگر پر زد

نطفه ی اندیشه در مغزم به خود جنبید

میهمانی بی خبر انگشت بر در زد

می دویدم در بیابان های وهم انگیز

می نشستم در کنار چشمه ها سرمست

می شکستم شاخه های راز را ، اما

از تن این بوته هر دم شاخه ای می رست

راه من تا دور دست دشت ها می رفت

من شناور در شط اندیشه های خویش

می خزیدم در دل امواج سرگردان

می گسستم بند ظلمت را ز پای خویش

عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم ،

چیستم من ؟ از کجا آغاز می یابم ؟

گر سرا پا نور گرم زندگی هستم

از کدامین آسمان راز می تابم ؟

از چه می اندیشم این سان روز و شب خاموش ؟

دانه ی اندیشه را در من که افشانده است ؟

چنگ در دست من و من چنگی مغرور

یا به دامانم کسی این چنگ بنشانده است ؟

گر نبودم یا به دنیای دگر بودم

باز آیا قدرت اندیشه ام می بود ؟

باز آیا می توانسم که ره یابم

در معماهای این دنیای رازآلود ؟

ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموز

سر نهادم در رهی تاریک و پیچاپیچ

سایه افکندی بر آن (پایان) و دانستم

پای تا سر هیچ هستم ، هیچ هستم ، هیچ

سایه افکندی بر آن (پایان) و در دستت

ریسمانی بود و آن سویش به گردن ها

می کشیدی خلق را در کوره راه عمر

چشم هاشان خیره در تصویر آن دنیا

می کشیدی خلق را در راه و می خواندی :

آتش دوزخ نصیب کفر گویان باد

هر که شیطان را به جایم بر گزیند او

آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد

خویش را ‌آیینه ای دیدم تهی از خویش

هر زمان نقشی در آن افتد به دست تو

گاه نقش قدرتت ، گه نقش بیدادت

گاه نقش دیدگان خود پرست تو

گوسپندی در میان گله سرگردان

آن که چوپان ست ره بر گرگ بگشوده !

آن که چوپان ست خود سرمست از این بازی

مِی زده در گوشه ای آرام آسوده

می کشیدی خلق را در راه و می خواندی :

آتش دوزخ نصیب کفرگویان باد

هر که شیطان را به جایم برگزیند ، او

آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد .

آفریدی خود تو این شیطان ملعون را

عاصیش کردی و او را سوی ما راندی

این تو بودی ، این تو بودی کز یکی شعله

دیوی این سان ساختی ، در راه بنشاندی

مهلتش دادی که تا دنیا به جا باشد

با سرانگشتان شومش آتش افروزد

لذتی وحشی شود در بستری خاموش

بوسه گردد بر لبانی کز عطش سوزد

هر چه زیبا بود بی رحمانه بخشیدیش

شعر شد ، فریاد شد ، عشق و جوانی شد

عطر گل ها شد به روی دشت ها پاشید

رنگ دنیا شد ، فریب زندگانی شد

موج شد بر دامن مواج رقاصان

آتش مِی شد درون خُم به جوش آمد

آن چنان در جان مِی خواران خروش افکند

تا ز هر ویرانه بانگ نوش نوش آمد

نغمه شد در پنجه ی چنگی به خود پیچید

لرزه شد بر سینه های سیم گون افتاد

خنده شد دندان مه رویان نمایان کرد

عکس ساقی شد به جام واژگون افتاد

سِحر آوازش در این شب های ظلمانی

هادی گم کرده راهان در بیابان شد

بانگ پایش در دل محراب ها رقصید

برق چشمانش چراغ رهنوردان شد

هر چه زیبا بود بی رحمانه بخشیدیش

در ره زیبا پرستانش رها کردی

آن گه از فریاد های خشم و قهر خویش

گنبد مینای ما را پر صدا کردی

چشم ما لبریز از آن تصویر افسونی

ما به پای افتاده در راه سجود تو

رنگ خون گیرد دمادم در نظرهامان

سرگذشت تیره ی قوم (ثمود) تو

خود نشستی تا بر آن ها چیره شد آن گاه

چون گیاهی خشک کردیشان ز طوفانی

تندباد خشم تو بر قوم (لوط) آمد

سوختیشان ، سوختی با برق سوزانی

وای از این بازی ، از این بازی درد آلود

از چه ما را این چنین بازیچه می سازی ؟

رشته ی تسبیح و در دست تو می چرخیم

گرم می چرخانی و بیهوده می تازی

چشم ما تا در دو چشم زندگی افتاد

با (خطا) ، این لفظ مبهم ، آشنا گشتیم

تو خطا را آفریدی ، او به خود جنبید

تاخت بر ما ، عاقبت نفس خطا گشتیم

گر تو با ما بودی و لطف تو با ما بود

هیچ شیطان را به ما مهری و راهی بود ؟

هیچ در این روح طغیان کرده ی عاصی

زو نشانی بود ، یا آوای پایی بود ؟

تو من و ما را پیاپی می کشی در گود

تا بگویی می توانی این چنین باشی

تا من و ما جلوه گاه قدرتت باشیم

بر سر ما پتک سرد آهنین باشی

چیست این شیطان از درگاه ها رانده ؟

در سرای خامش ما میهمان مانده

بر اثیر پیکر سوزنده اش دستی

عطر لذت های دنیا را بیافشانده

چیست او ، جز آن چه تو می خواستی باشد

تیره روحی ، تیره جانی ، تیره بینایی

تیره لبخندی بر آن لب های بی لبخند

تیره آغازی ، خدایا ، تیره پایانی

میل او کی مایه ی این هستی تلخ است ؟

رأی او را کی از او در کار پرسیدی ؟

گر رهایش کرده بودی تا به خود باشد

هرگز از او در جهان نقشی نمی دیدی

ای بسا شب ها که در خواب من آمد او

چشم هایش چشمه های اشک و خون بودند

سخت می نالید و می دیدم که بر لب هاش

ناله هایش خالی از رنگ فسون بودند

شرمگین زین نام ننگ آلوده ی رسوا

گوشه ای می جست تا از خود رها گردد

پیکرش رنگ پلیدی بود و او گریان

قدرتی می خواست تا از خود جدا گردد

ای بسا شب ها که با من گفتگو می کرد

گوش من گویی هنوز از ناله لبریز است :

شیطان : تف بر این هستی ، بر این هستی دردآلود

تف بر این هستی که این سان نفرت انگیز است

خالق من او ، و او هر دم به گوش خلق

از چه می گوید چنان بودم ، چنین باشم

من اگر شیطان مکارم گناهم چیست ؟

او نمی خواهد که من چیزی جز این باشم

دوزخش در آرزوی طعمه ای می سوخت

دام صیادی به دستم داد و رامم کرد

تا هزاران طعمه در دام افکنم ، ناگاه

عالمی را پر خروش از بانگ نامم کرد

دوزخش در آرزوی طعمه ای می سوخت

منتظر ، برپا ، مَلَک های عذاب او

نیزه های آتشین و خیمه های دود

تشنه ی قربانیان بی حساب او

میوه ی تلخ درخت وحشی ( زَقوم )

هم چنان بر شاخه ها افتاده بی حاصل

آن شراب از حمیم دوزخ آغشته

نازده کس را شرار تازه ای در دل

دوزخش از ضجه های درد خالی بود

دوزخش بیهوده می تابید و می افروخت

تا به این بیهودگی رنگ دگر بخشد

او به من رسم فریب خلق را آموخت

من چه هستم ؟ خود سیه روزی که بر پایش

بندهای سرنوشتی تیره پیچیده

ای مریدان من ، ای گم گشتگان راه

راه ما را او گزیده ، نیک سنجیده

ای مریدان من ، ای گم گشتگان راه

راه ، راهی نیست تا راهی به او جوییم

تا به کی در جستجوی راه می کوشید ؟

راه ناپیداست ، ما خود راهی اوییم

ای مریدان من ، ای نفرین او بر ما

ای مریدان من ، ای فریاد ما از او

ای همه بیداد او ، بیداد او بر ما

ای سراپا خنده های شاد ما از او

ما نه دریاییم تا خود موج خود گردیم

ما نه طوفانیم تا خود خشم خود باشیم

ما که از چشمان او بیهوده افتادیم

از چه می کوشیم تا خود چشم خود باشیم ؟

ما نه آغوشیم ، تا از خویشتن سوزیم

ما نه آوازیم تا از خویشتن لرزیم

ما نه ( ما ) هستیم تا بر ما گنه باشد

ما نه ( او ) هستیم تا از خویشتن ترسیم

ما اگر در دام نا افتاده می رفتیم

دام خود را با فریبی تازه می گسترد

او برای دوزخ تبدار سوزانش

طعمه هایی تازه در هر لحظه می پرورد

ای مریدان من ، ای گم گشتگان راه

من خود از این نام ننگ آلوده بیزارم

گر چه او کوشیده تا خوابم کند ، اما

( من که شیطانم ، دریغا ، سخت بیدارم )

ای بسا شب ها که من با او در آن ظلمت

اشک باریدم ، پیاپی اشک باریدم

ای بسا شب ها که من لب های شیطان را

چون ز گفتن مانده بود ، آرام بوسیدم

ای بسا شب ها که بر آن چهره ی پر چین

دست هایم با نوازش ها فرود آمد

ای بسا شب ها که تا آوای او برخاست

زانوانم بی تأمل در سجود آمد

ای بسا شب ها که او از آن ردای سرخ

آرزو می کرد تا یک دم برون باشد

آرزو می کرد تا روح صفا گردد

نی خدای نیمی از دنیای دون باشد

بارالها ، حاصل این خود پرستی چیست ؟

( ما که خود افتادگان زار مسکینیم )

ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار

نقش دستی ، نقش جادویی نمی بینیم

ساختی دنیای خاکی را و می دانی

پای تا سر جز سرابی ، جز فریبی نیست

ما عروسک ها و دستان تو در بازی

کفر ما ، عصیان ما ، چیز غریبی نیست

شکر گفتی گفتنت ، شکر تو را گفتیم

لیک دیگر تا به کی شکر تو را گوییم

راه می بندی و می خندی به ره پویان

در کجا هستی ، کجا ، تا در تو ره جوییم ؟

ما که چون مومی به دستت شکل می گیریم

پس دگر افسانه ی روز قیامت چیست ؟

پس چرا در کام دوزخ سخت می سوزیم ؟

این عذاب تلخ و این رنج ندامت چیست ؟

این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان

سر به سر آتش ، سراپا ناله های درد

بس غل و زنجیر های تفته بر پا ها

از غبار جسم ها ، خیزنده دودی سرد

خشک و تر با هم میان شعله ها در سوز

خرقه پوش زاهد و رند خراباتی

مِی فروش بیدل و میخواره ی سرمست

ساقی روشنگر و پیر سماواتی

این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان

باز آن جا دوزخی در انتظار ما ست

بی پناهانیم و دوزخبان سنگین دل

هر زمان گوید که در هر کار یار ما ست !

یاد باد آن پیر فرخ رای فرخ پی

آن که از بخت سیاهش نام ( شیطان ) بود

آن که در کار تو و عدل تو حیران بود

هر چه او می گفت ، دانستم ، نه جز آن بود

این منم آن بنده ی عاصی که نامم را

دست تو با زیور این گفته ها آراست

وای بر من ، وای بر عصیان و طغیانم

گر بگویم ، یا نگویم ، جای من آن جا ست

باز در روز قیامت بر من ناچیز

خرده می گیری که روزی کفر گو بودم

در ترازو می نهی بار گناهم را

تا بگویی سرکش و تاریک خو بودم

کفه ای لبریز از بار گناه من

کفه دیگر چه ؟ می پرسم خداوندا

چیست میزان تو در این سنجش مرموز ؟

میل دل یا سنگ های تیره ی صحرا؟

خود چه آسان است در آن روز هول انگیز

روی در روی تو ، از (خود) گفتگو کردن

آبرویی را که هر دم می بری از خلق

در ترازوی تو ناگه جستجو کردن !

در کتابی ، یا که خوابی ، خود نمی دانم

نقشی از آن بارگاه کبریا دیدم

تو به کار داوری مشغول و صد افسوس

در ترازویت ریا دیدم ، ریا دیدم

خشم کن ، اما ز فریادم مپرهیزان

من که فردا خاک خواهم شد ، چه پرهیزی

خوب می دانم سر انجامم چه خواهد بود

تو گرسنه ، من ، خدایا ، صید ناچیزی

تو گرسنه ، دوزخ آن جا کام بگشوده

مارهای زهرآگین تک درختانش

از دَم آن ها فضا ها تیره و مسموم

آب چرکینی شراب تلخ و سوزانش

در پس دیوارهایی سخت پا بر جا

( هاویه ) آن آخرین گودال آتش ها

خویش را گسترده تا ناگه فرا گیرد

جسم های خاکی و بی حاصل ما را

کاش هستی را به ما هرگز نمی دادی

یا چو دادی ، هستی ما هستی ما بود

می چشیدم این شراب ارغوانی را

نیستی ، آن گه ، خمار مستی ما بود

سال ها ما آدمک ها بندگان تو

با هزاران نغمه ی ساز تو رقصیدیم

عاقبت هم زآتش خشم تو می سوزیم

معنی عدل تو را هم خوب فهمیدیم

تا تو را ما تیره روزان دادگر خوانیم

چهر خود را در حریر مهر پوشاندی

از بهشتی ساختی افسانه ای مرموز

نسیه دادی ، نقد عمر از خلق بستاندی

گرم از هستی ، ز هستی ها حذر کردند

سال ها رخساره بر سجاده ساییدند

از تو نامی بر لب و در عالم رویا

جامی از مِی چهره ای زآن حوریان دیدند

هم شکستی ساغر ( امروزهاشان ) را

هم به ( فرداهایشان ) با کینه خندیدی

گور خود گشتند و ای باران رحمت ها

قرن ها بگذشت و بر آن نباریدی

 

 

از چه می گویی حرام است این می گلگون ؟

در بهشتت جوی ها از می روان باشد

هدیه ی پرهیزکاران عاقبت آن جا

حوری ای از حوریان آسمان باشد

می فریبی هر نفس ما را به افسونی

می کشانی هر زمان ما را به دریایی

در سیاهی های این زندان می افروزی

گاه از باغ بهشتت شمع رویایی

ما اگر در این جهان بی در و پیکر

خویش را در ساغری سوزان رها کردیم

بارالها ، باز هم دست تو در کار است

از چه می گویی که کاری ناروا کردیم ؟

در کنار چشمه های سلسبیل تو

ما نمی خواهیم آن خواب طلایی را

سایه های سدر و طوبا زآن خوبان باد

بر تو بخشیدیم این لطف خدایی را

حافظ ، آن پیری که دریا بود و دنیا بود

بر ( جویی ) بفروخت این باغ بهشتی را

من که باشم تا به جامی نگذرم از آن ؟

تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را

چیست این افسانه ی رنگین عطرآلود ؟

چیست این رویای جادوبار سِحرآمیز ؟

کیستند این حوریان این خوشه های نور ؟

جامه هاشان از حریر نازک پرهیز

کوزه ها در دست و بر آن ساق های نرم

لرزش موج خیال انگیز دامان ها

می خرامند از دری بر درگهی آرام

سینه هاشان خفته در آغوش مرجان ها

آب ها پاکیزه تر از قطره های اشک

نهرها بر سبزه های تازه لغزیده

میوه ها چون دانه های روشن یاقوت

گاه چیده ، گاه بر هر شاخه ناچیده

سبز خطّانی سراپا لطف و زیبایی

ساقیان بزم و رهزن های گنج دل

حُسنشان جاوید و چشمان بهشتی ها

گاه بر آنان گهی بر حوریان مایل

قصر ها ، دیوارهاشان مرمر مواج

تخت ها ، بر پایه هاشان دانه ی الماس

پرده ها چون بال هایی از حریر سبز

از فضاها می تراود عطر تند یاس

 

ما در این جا خاک پای باده و معشوق

ناممان میخوارگان رانده رسوا

تو در آن دنیا می و معشوق می بخشی

مؤمنان بی گناه پارسا خو را

آن ( گناه ) تلخ و سوزانی که در راهش

جان ما را شوق وصلی و شتابی بود

در بهشتت ناگهان نام دگر بگرفت

در بهشتت ، بارالها ، خود ثوابی بود

هر چه داریم از تو داریم ، ای که خود گفتی :

مهر من دریا و خشمم همچو طوفان است

هر که را من خواهم او را تیره دل سازم

هر که را من برگزینم ، پاک دامان است

پس دگر ما را چه حاصل زین عبث کوشش

تا درون غرفه های عاج ره یابیم

یا برانی یا بخوانی ، میل میل تست

ما ز فرمانت خدایا رخ نمی تابیم

تو چه هستی ای همه هستی ما از تو ؟

تو چه هستی جز دو دست گرم در بازی ؟

دیگران در کار گل مشغول و تو در گل

می دمی ، تا بنده ی سر گشته ای سازی

تو چه هستی ، ای همه هستی ما از تو ؟

جز یکی سدی به راه جستجوی ما

گاه در چنگال خشمت می فشاریمان

گاه می آیی و می خندی به روی ما

تو چه هستی ؟ بنده ی نام و جلال خویش

دیده در آیینه ی دنیا جمال خویش

هر دم این آیینه را گردانده تا بهتر

بنگرد در جلوه های بی زوال خویش

برق چشمان سرابی ، رنگِ نیرنگی

شیره ی شب های شومی ، ظلمت گوری

شاید آن خفاش پیر خفته ای کز خشم

تشنه ی سرخی خونی ، دشمن نوری

خود پرستی تو ، خدایا ، خود پرستی تو

کفر می گویم ، تو خارم کن ، تو خاکم کن

با هزاران ننگ آلودی مرا اما

گر خدایی در دلم بنشین و پاکم کن

لحظه ای بگذر ز ما بگذار خود باشیم

بعد از آن ما را بسوزان تا ز خود سوزیم

بعد از آن یا اشک ، یا لبخند ، یا فریاد

فرصتی تا توشه ی ره را بیندوزیم

 

دکلمه: بدون فایل صوتی

قالب شعر: چهار پاره

وزن عروضی:

ثبت نشده

بحر:


دیدگاه مخاطبین