چراغک / میرزا محمد فرخی یزدی(تاج الشعرا)/مجموعه شعر دیوان فرخی یزدی/فقر و غنا
<nav dir="rtl" class="breadcrumb-nav"> <ul dir="rtl"> <li><a href="https://cheraghak.com">چراغک</a></li> <li><a href="?mohammad_farrokhi_yazdi">میرزا محمد فرخی یزدی(تاج الشعرا)</a></li><li><a href="?mohammad_farrokhi_yazdi/divan_farrokhi_yazdi">مجموعه شعر دیوان فرخی یزدی</a></li><li><a href="?mohammad_farrokhi_yazdi/divan_farrokhi_yazdi/faghro_ghana">فقر و غنا</a></li> </ul> </nav>

فقر و غنا

باز هنگامه ی خزان شده است 

باد سرد خزان وزان شده است 

شاخ سبزی نمانده در چمنی 

برگ نغزی نمانده بر سمنی 

گل زیباز رنگ و بوی افتاد 

تاج گلبن در آب جوی افتاد 

زرد شد گیسوان دلکش بید 

طره ی سبز شد ز غصه سپید 

مانده خورشید همچو دلسردان 

در فضای سپهر سرگردان 

ای گل آن روی ارغوانی کو 

آن تجلای آسمانی کو 

فرش گوهرنشان سرو چه شد 

لب پرنغمه ی تذر و چه شد

برگریز خزان غم انگیزست 

شادمانی مجو که پائیزست 

دوش رفتم بسان مدهوشان 

سوی آرامگاه خاموشان 

در دیاری که شادی و غم نیست 

نخوت بیش و حسرت کم نیست 

دشمنی ها ز سینه ها رفته 

فتنه ها زیر خاکها خفته 

همه بر خوان نیستی شده دوست

وه که دنیای نیستان چه نکوست 

هم در آن روزهاز شهر وجود 

خیمه بر دشت نیستی زده بود 

زنی از خاندان محتشمان 

زنی از دوده فسرده دمان 

شام آن صبح عیش و مستی ها

صبح این شام تنگدستیها

کار آن خنده کار این زاری

آن همه عزت این همه خواری

 آن یکی سرو باغ آزادی 

 ناز پرورد نعمت و شادی

نازها کرده باده ها خورده 

جشنها دیده عيشها کرده

فارغ از غصه در جهان بوده 

تا به جا بوده شادمان بوده

بعد مرگش درین سپنج سرای 

خاندانی بزرگ مانده به جای

وین یکی اشک چشم ناکامی 

 مرده در تنگنای گمنامی

بوده تا بوده در سیه بختی

دیده تا دیده در جهان سختی

بهر او در جهان از شوهر او

اندکی قرض ماند و دختر او

طفل خود را به خون دل نان داد 

چونماندش دلی به جاجان داد 

نه رفیقی گریست در غم او

نه انیسی گرفت ماتم او 

الغرض آن در نقش ماتم و سور 

چون شدند از بساط هستی دور 

شاد و ناشاد ترک جان گفتند 

هر دو اندر کنار هم خفتند

ایمن از آفت سپهر کبود

زیر این گنبد کبود که بود

بر سر خاک آنكه دارا بود 

طرفه بزمی بدیع برپا بود

مهوشان چون طيور خوش خط و خال 

کرده افشان به گور او پر و بال 

سبزه ی تربتش همه گل بود 

سبزه گل بود و غنچه بلبل بود 

غمزه میکرد و عشوه در بر جمع 

شمع بر روی لاله، لاله به شمع

رهروی گفت اگر بخواهی راست

مرگ این خوشتر از عروسی ماست

وان سیه روزگار خاک نشین 

داشت گوری خلاف مدفن این

خوابگاهش ز چرخ پیچاپیچ

توده یی خاک بود و دیگر هیچ 

مانده خشتی دو، طرف مرقد او 

که کند داستانی از قد او 

دخترش چون فرشته ی غم و رنج 

مانده بر خاک او مصيبت سنج

لب او خشک و چشم او تر بود

نقش ماتم ز پای تا سر بود

یارب این گل چه می کند غم را 

از که آموخته ست ماتم را 

طفل را تاب سوگواری نیست 

روح پروانه بهر زاری نیست 

تا نگویی درین بلند بنا 

هست فرقی میان فقر و غنا 

تا نگوی درین بلند سریر 

شمع و گل نیست بر مزار فقير 

طفل او شمع سان فروزان شد

شد فروزان چو شمع و سوزان شد 

باد بر تربتش ز شاخ بلند 

جای گل ریخت برگ زردی چند

گل و شمعی که آسمان کبود 

کرد بر تربتش نثار این بود

دکلمه: بدون فایل صوتی

قالب شعر: مثنوی

وزن عروضی:

ثبت نشده

بحر:


دیدگاه مخاطبین