ز بس دیده سر کردی شب غم اشکباری را
به روز خویش بنشاندی من و ابر بهاری را
گدا و بینوا و پاکباز و مفلس و مسکین
ندارد کس چو من سرمایه ی بی اعتباری را
چرا چون ناقه ی آهو نگردد خون دل دانا
در آن کشور که پشک1 ارزان کند مُشکِ تتاری را
غنا با پافشاری کرد ایجاد تهی دستی
خدا ویران نماید خانه ی سرمایه داری را
وکالت چون وزارت شد ردیفِ نام اشرافی
چه خوب آموختند این قوم علم خرسواری را
ز جور کارفرما کارگر آنسان به خود لرزد
که گردد روبرو کبک دری باز شکاری را
ز بس بی آفتابِ عارِضَت شب را سحر کردم
ز من آموخت اختر ، شیوه ی شب زنده داری را
1-پشکل، سرگین گوسفند
دکلمه: بدون فایل صوتی
قالب شعر: غزل
وزن عروضی:
ثبت نشده
بحر: