چراغک / علی اسفندیار(نیما یوشیج)/مجموعه شعر نیما یوشیج/پادشاه فتح*
<nav dir="rtl" class="breadcrumb-nav"> <ul dir="rtl"> <li><a href="https://cheraghak.com">چراغک</a></li> <li><a href="?nima-yooshij">علی اسفندیار(نیما یوشیج)</a></li><li><a href="?nima-yooshij/divan_nima_yooshij">مجموعه شعر نیما یوشیج</a></li><li><a href="?nima-yooshij/divan_nima_yooshij/PADESHAHE_FATH">پادشاه فتح*</a></li> </ul> </nav>

پادشاه فتح*

در تمام طول شب،

کاین سیاه سالخورده انبود دندانهاش می ریزد؛

وز درون تیرگی های مزور

سایه های قبرهای مردگان و خانه های زندگان درهم می آمیزد؛

و آن جهان افسا، نهفته در فسون خود،

از پی خواب درون تو،

می دهد تحویل از گوش تو خواب توبه چشم تو.

پادشاه فتح بر تختش لمیده است.

بس شب دوشین بر او سنگین و بزم آشوب بگذشته،

لحظه ای چند استراحت را،

مست برجا آرمیده است.

در غبار آلود دود خاطرش اما

(لیک چون در پیکر خاکستری آتش)

چشم می بندد به خواب نقشه ها دلکش،

و اوست در اندیشه ی دور و درازش غرق.

از زمانی کز ره دیوارها فرتوت

(که به زیر سایه ی آن رقص حیرانی غلامان راست)

روی پاره پاشنه هاشان,

پای خامش بر سر ره می گذارند؛

تا مبادا خواب خوش گردد

از جهانخواری، در این هنگامه، بشکسته

و نهاد تیرگی، زیور گرفته از نهاد او،

بر سریر حکمرانی، چون خیال مرگ، بنشسته؛

وز نهفت رخنه های خانه هاشان وای شان از زور شادیشان

بر دل رنجور مردم تازیانه است؛

و خیال هر طرفداری بهانه است؛

تا زمان کاوای طناز خروس خانهی همسایه ام مسکین،

می شکافد خانه های رخنه های هر نهفت قیل و قالی را.

وز نهان ره پاسبان شب دیرین

سوت شب را، چون نفیر کارفرمایان،

در عروق رفته ز خون شب دیرین می اندازند.

یا به آرامی گرفته جا،

شکل تابوتی، به روی دوشهای لاغر و عریان،

از بر این خاک اندود غبارآلود.

ا صدای وای خیل خستگان می آکند از دور

نغمه های هول را در گوش شبگردان؛

وز پی آنکه مباد از گل ن÷اری

باغ در می بندد و دیوار.

در همه این لحظه های از پس هم رفته ی ویران

(از بن ویرانه اش امیدهای ماندگان مدفون؛

وز بر آن بزمهای سرکشان برپا)

با تکاپوی خیالش گرم در شور نهان است او.

در دلاویز سرای سینه اش برپاست غوغاها،

ز آمد و رفت هزاران دست در کاران.

می گشاید چشم،

چشم دیگر روزگاری است.

لب می انگیزد به خندیدن؛

با دهان خنده ی او انفجاری است.

ز انفجار خنده ی امیدزایش،

سرد می آید (چنان چون ناروا امید بدجویی)

هر بدانگیز انفجاری که از آن طفلان در اندیشه اند.

گرم می آید اجاق سرد.

اندر این گرمی و سردی، عمر شب کوتاه،

آنچنان کز چشمه ی خورشید

آمدگانی هراسان اند.

رفتگانی باز می گردند.

در همان لحظه که ره بر روی سیل دشمنان بسته؛

و گشاد سیلشان، چون جوی کوری،

با نهاد ظلمت رو در گریز از صبح،

در درون ظلمت مقهور می تازد.

و صداهای غلاده های گردنهای محرومان

(چون صداپرداز پاهاشان به زنجیر)

رقص لغزان شکستن را می آغازد؛

اوست با اندیشه اش بسته.

وندر آرام سرای شهر نو تعمیر خود پویا

از نگاه زیر چشم خود

با تو این حرف دگر هر لحظه می گوید:

«بیهده خواب پریشان طفل ره را می کند بیدار؛

«وز نگاه ناشکیبایش

«می فزاید بر درازی راه.

«من که در این داستان نقطه گذار نازک اندیشم،

«فاصله های خطوط سر بهم آورده ی آن را

«خوب از هم می دهم تشخیص می دانم

«که کدامین خام را خسته است دل در این شب تاریک.

«یا کدامین پای می لرزد به روی جاده ی باریک.

 

«همچو خاری کز ره پیکر، برون آور

«از ره گوش خود، ای معصوم من!

«هر خبر را که شنیدی وحشت افزای.

«با هوای گرم استاده نشان روز بارانی است.

«چون می اندیشد هدف را مرد صیاد،

«خامشی می آورد در کار.

همچنین درگیرد آتش از نهفت آنگه زبان در شعله آراید.

 

«برعبث خاطر میازار.

«باش در راه چنین خاطر نگهدار.

«نیست کاری کاو اثر بر جای نگذارد.

«گرچه دشمن صد در او تمهیدها دارد.

«زندگانی نیست میدانی

«جز برای آزمایشها که می باشد.

«هر خطای رفته نوبت با صوابی دارد از دنبال.

«مایه ی دیگر خطا ناکردن مرد

«هست از راه خطاها کردن مرد.

وان بکار آمد که او در کار،

«می کند روزی خطا ناچار.

«نکته این است و به ما گفته اند. لکن این نمی دانند

«آن بخیلان، تعزیت پایان؛

«صحنه ی تشویش شب را دوزخ آرایان.

«و به مسمار* صدای هیچ نیرویی

«گوش نگشاید از آنان لیک.

 

«بی پی و بن بر شده دیوار بدجویان،

«روی در سوی خرابی ست.

«بر هر آن اندازه کاو بر حجم افزاید،

«و به بالاتر، ز روی حرص، بگراید،

«گشته با روی خرابش بیشتر نزدیک.

«وین نمی دانند آنان، آن گروه زنده در صورت

«چون معماشان به پیش چشم هرآسان،

«کاندرین پیچنده ره لغزان،

«سازکاری کردن دشمن،

«همچنان ناسازگاریها که او دارد، تشنجهای مرگ اوست

«و به مسمار صدای هیچ نیرویی

«گوش نگشایند و نگشوده اند. لکن ...»

 

پادشاه فتح در آندم که بر تختش لمیده ست،

بر بد و خوب تو دارد دست.

از دورن پرده می بیند،

 

آنچه با اندیشه های ما نیاید راست؛

یا ندارد جای در اندیشه های ناتوان ما.

وز برون پرده می یابد

نیروی بیداری ای را پای بگرفته،

که از آن خواب فلاکت زای روزان پریشانی هلاک است.

 

در تمام طول شب.

که در آن ساعت شماریها زمان راست.

و به تاریکی درون جاده تصویرهای بر غلط در چشم می بندد؛

وز درون حبسگاهش تیره و تاریک،

صبح دلکش را خروس خانه می خواند.

وین خبر در این سرای ریخته هر بندش از بندش ز هر گوشه،

می دهد گوش کسان را هر زمان توشه.

و به هم نومید می گویند:

 

پادشاه فتح مرده است.

تن جداری سرد او را می نماید.

استخوان در زیر رنگ پوست،

نقشه ی مرگ تنش را می گشاید.

اوست زنده. زندگی با اوست.

زاوست، گر آغاز می گردد جهان را، رستگاری.

هم از او، پایان بیابد گر زمانهای اسارت.

او بهار دلگشای روزهایی هست دیگرگون؛

از بهار جانفزای روزهایی خالی از افسون.

 

در چنین وحشت نما پائیز

کارغوان از بیم هرگز گل نیاوردن،

در فراق رفته ی امیدهایش خسته می ماند،

می شکافد او بهار خنده ی امید را ز امید؛

و اندر او گل می دواند.

 

او گشایش را قطار روزهای تازه می بندد.

این شبان کور باطن را

که ز دلها نور خورده

روشنانش را ز بس گمگشتگی گویی دهان گور برده،

بگذرانیده ز پیش چشم نازک بین،

دیده بانی می کند با هر نگاه از گوشه اش پنهان،

بر همه اینها که می بیند.

وز همه اینها که می بیند

پوسخند باوقارش پر تمسخر می دود لرزان به زیر لب،

زین خبرها، آمده از کاستنهایی که دارد شب،

بر دهان کارسازانش که می گویند:

پادشاه فتح مرده است.

خنده اش بر لب،

آرزوی خسته اش در دل،

چون گل بی آب کافسرده است.

می گشاید تلخ.

شاد می ماند

در گشاد سایه ی اندوه این دیوار

مست از دلشادی بیمر.

خاطرش آزاد می ماند.

 

در تمام طول شب. آری.

کز شکاف تیرگیهای به جا مانده گریزان اند

سرگران کارآوران شب؛

وز دل محراب قندیل فسرده می شود خاموش؛

وین خبر چون مرده خونی کز عروق مرده بگشاید،

می دمد در عرقهای ناتوان ناتوانان؛

و به ره آبستن هولی است بیهوده؛

و آن جهان افسا نهفته در فسون خود،

از پی خواب درون تو

می دهد تحویل از گوش تو خواب تو به چشم تو؛

وز ره چشمان به خون تو.

                                                                فروردین 1326

 

دکلمه: بدون فایل صوتی

قالب شعر: نیمایی

وزن عروضی:

ثبت نشده

بحر:


دیدگاه مخاطبین