چراغک / علی اسفندیار(نیما یوشیج)/مجموعه شعر نیما یوشیج/آقا توکا
<nav dir="rtl" class="breadcrumb-nav"> <ul dir="rtl"> <li><a href="https://cheraghak.com">چراغک</a></li> <li><a href="?nima-yooshij">علی اسفندیار(نیما یوشیج)</a></li><li><a href="?nima-yooshij/divan_nima_yooshij">مجموعه شعر نیما یوشیج</a></li><li><a href="?nima-yooshij/divan_nima_yooshij/agha_toka">آقا توکا</a></li> </ul> </nav>

آقا توکا

به روی در، به روی پنجره ها،

به روی تخته های بام، در هر لحظه ی مقهور رفته؛ باد می کوید،

نه از او پیکری در راه پیدا.

نیاسوده دمی برجا، خروشان است دریا؛

و در قعر نگاه امواج او تصویر می بندند.

هم از آنگونه کان می بود،

ز مردی در درون پنجره بر می شود آوا:

«دو دوک دوکا! آقا توکا! چه کارت بود با من؟»

در این تاریک دل شب، نه زو بر جای خود چیزی قرارش.

«درون جاده کس نیست پیدا.

پریشان است افرا،» گفت توکا

«به رویم پنجره ت را باز بگذار

به دل دارم دمی با تو بمانم

به دل دارم برای تو بخوانم.»

ز کردی در درون پنجره مانده است ناپیدا نشانه.

فتاده سایه اش در گردش مهتاب، نامعلوم از چه سوی، بر دیوار؛

وز او هر حرف می ماند صدای موج را، از موج،

ولیک از هیبت دریا.

«چگونه دوستان من گریزان اند از من!» گفت توکا.

«شب تاریک را بار درون وهم است یا رویای سنگینی ست!»

و با مردی درون پنجره بار دگر برداشت آوا:

«به چشمان اشک ریزانند طفلان.

منم بگریخته از گرم زندانی که با من بود،

کنون مانند سرما درد با من گشته لذت ناک.

به رویم پنجره ت را باز بگذار،

به دل دارم دمی با تو بمانم.

به دل دارم دمی با تو بخوانم.»

ز مردی در درون پنجره آواز راه دور می آید:

«دو دوک دوکا- آقا توکا!

همه رفته اند، روز از ما بپوشیده،

فسانه شد نشان انس هر بسیار جوشیده

گذشته سالیان بر ما.

نشانده بارها گل شاخه ی تر جسته از سرما

اگر خوب این، وگر ناخوب

سفارش های مرگند این خطوط ته نشسته؛

به چهر رهگذر مردم که پیری می نهدشان دل شکسته.

دلت نگرفت از خواندن؟

از آن جانت نیامد سیر؟»

در آن سودا که خوانا بود، توکا باز می خواند.

و مردی، در درون پنجره آواش با توکا سخن می گفت:

«به آن شیوه که در میل تو آن بود

پی ات بگرفته نوخیزان به راه دور می خوانند،

بر انداره که می دانند.

به جا در بستر خارت، که بر امید تر دامن گل روز بهارانی،

فسرده غنچه ای حتی نخواهی دید و این دانی.

به دل ای خسته آیا هست

هنوزت رغبت خواندن؟»

ولی توکاست خوانا.

هم از آنگونه کاول بر می آید باز

ز مردی در درون پنجره آوا.

به روی در، به روی پنجره ها،

به روی تخته های بام، در هر لحظه ی مقهور رفته؛ باد می کوبد

نه از او پیکری در راه پیدا

نیاسوده دمی بر جا، خروشان است دریا؛

و در قعر نگاه امواج او تصویر می بندند.

                                                      اردیبهشت 132720

 

دکلمه: بدون فایل صوتی

قالب شعر: نیمایی

وزن عروضی:

ثبت نشده

بحر:


دیدگاه مخاطبین