یک روز عمو رجب، بزرگ انگاس،
بر شد به امیدی ز درخت گیلاس.
چون از سر شاخه روی دیوار رسید
همسایه ی خود عمو سلیمان را دید.
در خنده شدند هر دو از این دیدار
بر سایه نشستند فراز دیوار.
این گفت که: من بهترم. آن گفت: که من.
دادند در این مبحث خود داد سخن.
بس بحث که کردند ز هم آزردند
دعوی بر قاضی ولایت بردند.
قاضی به فراست نگهی کرد و شناخت
پس از ره تهمید بدیشان پرداخت:
پرسید: نخست کیست بتواند
یک دم دهنی کانه خر خواند؟
هر دو به صدا در آمدند و عر عر
-غافل که چگونه کردشان قاضی خر –
«صدقت بها»، گفت بدیشان قاضی،
باشید رفیق و هر دو از هم راضی.
از مبحث این مسابقه در گذرید
شاهد هستم که هر دوتان مثل خرید.
2 مرداد 1308
دکلمه: بدون فایل صوتی
قالب شعر: مثنوی
وزن عروضی:
ثبت نشده
بحر: