چراغک / علی اسفندیار(نیما یوشیج)/مجموعه شعر نیما یوشیج/اندوهناک شب
<nav dir="rtl" class="breadcrumb-nav"> <ul dir="rtl"> <li><a href="https://cheraghak.com">چراغک</a></li> <li><a href="?nima-yooshij">علی اسفندیار(نیما یوشیج)</a></li><li><a href="?nima-yooshij/divan_nima_yooshij">مجموعه شعر نیما یوشیج</a></li><li><a href="?nima-yooshij/divan_nima_yooshij/andohnake_shab">اندوهناک شب</a></li> </ul> </nav>

اندوهناک شب

هنگام شب که سایه ی هر چیز زیر و روست

دریای منفلب

در موج خود فروست،

هر سایه ای رمیده به کنجی خزیده است،

سوی شتابهای گریزندگان موج.

بنهفته سایه ای

سر بر کشیده ز راهی.

این سایه، از رهش

بر سایه های دیگر ساحل نگاه نیست.

او را، اگرچه پیدا یک جایگاه نیست،

با هر شتاب موجش باشد شتابها.

او می شکافد این ره را کاندران

بس سایه اند گریزان.

خم می شود به ساحل آشوب.

او انحنای این تن خشک است از فلج.

آنجا، میان دورترین سایه های دور،

جا می گزیند

دیده به ره نهفته نشیند.

در این زمان

بر سوی مانده های ساحل خاموش

موجی شکسته می کند آرام تر عبور.

کوبیده موجهای وزین تر

افکنده موجهای گریزان ز راه دور

برکرده از درون موج دگر سر.

او گوش بسته بر سوی موج و از آن نهان

می کاودش دو چشم.

آیا به خلوتی که کسی نیستش سکون،

و اشکال این جهان

باشند اندران

لرزان و واژگون،

شوریدگان این شب تاریک را ره است؟

آیا کسان که زنده ولی زندگانشان

از بهر زندگی

راهی نداده اند،

وین زندگانی به دیده ی آنان چو مرده اند،

در خلوت شبان مشوش،

با زندگان دیگرشان هست زندگی؛

این راست است، زندگی این سان پلید نیست؟

پایان این شب

چیزی بغیر روشن روز سفید نیست،

و آنجا کسان دیگر هستند کان کسان

از چشم مردمان

دارند رخ نهان،

با حرفهایشان همه مردم نه آشناست؟

گویند روی ساحل خلوتگهای دور

ناجور مردمی

دارند زیست.

و پوستهای پای آنها

از زهر خارهای «کراد»

آزرده نیست.

آنجا چو موجهای سبک خیز

آرام و خوش گذشته همه چیز.

مانند ما طبیعت،

نگرفته است راه کجی پیش.

هر جانور

باشد به میل خود

بهره ور.

این گفته ها وبیک در سراسر درست نیست

در خلوتی چنان هم

هر دم گل سفید، که مانند روی گل

 

بگشاده است روی،

با شب فسانه گوست.

مرغ طرب، فتاده به تشویش،

با رنجهای دگرگون

هر دم به گفتگوست.

او باز می کند

بالی به رنگ خون

و افسرده می نشیند

بر سنگ واژگون.

چون ماه خنده می زند از دور روی موج

در خرده های خنده ی او یافته ست اوج.

موجی نحیف تر

آن سایه ی دویده به ساحل

گم گشته است و رفته به راهی.

تنها بجاست بر سر سنگی،

بر جای او،

اندوهناک شب.

موجی رسیده فکر جهان ر به هم زده

بر هر چه داشت هستی زنگ عدم زده

اندوهناک شب.

با موی دلربایش بر جای او

میلش نه تا که ره سپرد

هیچش نه یک هوس که بخندد

تنها بنشسته در کشش این شب دراز

وز چشم اشک خود سترد

او از نبود گمشدگان

افسوس می خورد

این سهمگین دریده ی موج عبوس را

افسرده می نگرد.

در زیر اشک خود همه جا را

بیند به لزره تن

پندارد اینکه کار همه سایه ها چو او

باشد گریستن.

از هر گنار او

سنگی گسیخته

شکلی به ره گریخته

خاموشهای لرزان،

مست از نوای او،

استاده اند حیران.

خاکستر هوا

بنشانده جغد را ز بر شاخه های خشک

و آویخته به سقف سیه عنکبوت رنگ.

                                               آبان 1319

 

دکلمه: بدون فایل صوتی

قالب شعر: نیمایی

وزن عروضی:

ثبت نشده

بحر:


دیدگاه مخاطبین