چراغک / علی اسفندیار(نیما یوشیج)/مجموعه شعر نیما یوشیج/الرثا
<nav dir="rtl" class="breadcrumb-nav"> <ul dir="rtl"> <li><a href="https://cheraghak.com">چراغک</a></li> <li><a href="?nima-yooshij">علی اسفندیار(نیما یوشیج)</a></li><li><a href="?nima-yooshij/divan_nima_yooshij">مجموعه شعر نیما یوشیج</a></li><li><a href="?nima-yooshij/divan_nima_yooshij/arrasa">الرثا</a></li> </ul> </nav>

الرثا

الرثا

امروز در رسيده ز ره از چه صبحدم 

با گونه ی فسرده و با چهره ی دژم

شورش به دل چرا بشکست و بپا نشست

روزش نفس چرا بگسست و بیست دم

نقشی نزد که آن نه پیام آورد ز درد 

رنگی نبست کان ننماید ره عدم

صبح از کران مشرق در گل کشید پای

تا دید روزگار سیه می کشد علم

شادی ز سوی دیگر بگریخت تا بدید 

کس را به لب نماند بجز داستان غم

گویی به هر عیان رود این پرسش نهان

كان نامه با چه مضمون افتاد مختتم

بگسسته است عقد ثریا به روی خاک

یا گشته آب دیده ی خلق است منتظم

بهر چرا به دامن گل می رود به باغ

بهر چرا به بالا آن مام بست خم

بهر چرا خواطر غم را پذیره شدن 

بهر چرا لذائذ از درد منهزم

سر کنده ی که اند انیسان و اقربا؟

سرگشته ی چه اند رفيقان همقدم؟

بی آنکه خنده باشند بگذشته چاکران

بی آنکه حرف پرسد گرد آمده خدم

شور است در شوارع پوئی چو با کسان

سوگ است با محارم جوئی چو در حرم

از بس که خلق آمده: کوه است روی کوه 

وز بس تراکم است: هرم بر سر هرم

باد از درون معرکه پر ناله می رود

چون ناله ی پسر به غم باب محترم

آری کشیده محتشمی رخت از این سرای

کز وی گروه ها به نوا بود ومحتشم

آن کاو ندی دمردم با او بپا دو چیز

در طبع وی رعونت و در خوی او ستم

کو اوستاد راد ادیب پشاوری

وان پیر... که بدیدند آن نعم

دیگر نمود شعر و امل را مجال تنگ

کان بودش از حمایت و این بودش از کرم

دیگر بماند حسرت آنی که شاعری

اندر قبول طبع کسی بشنود نغم

دیگر برآید از سخن از رونق هنر

باشد که پرسش افتد کز آن چه گشت کم

قحط الرجال دانش گوید ز بعد او

ضق و ضعق آری نوبت گرفت هم

با مردم چنین و نگهدارها چنان

پیداست قدر هر سخن از جلوه ی قلم

ای گل! بخنده لب مگشا کافتی است باد

وای شمع! گریه ساز کن آمد شب و ظلم

هر خط که بود مرتسم اندر مثال شوق

هولش فکند طرح و غمش داشت مرتسم

عم بزرگوار که عم گروه بود

سوی سفر بشد، چه سفر بود کرد عم

با آنکه زنده بود به تن زنده هم به جان

جان را نگر ز تن چه به ناگه فتاد رم

خشتی نبود بر سر جا رفت تا نهد

دیوار شد نگون، که نگون باد این ستم

نقصان علم بین و عمل کاندرین حدیث

هرگز نه مرگ تیز رکابست متهم

کس با وی این نگفت چرا برد این شتاب

یا خواست جان رهاند و این بود ملتزم

تا پرسشی در آید، بر بسته بود لب

تا سازشی برآید، فرسوده زان الم

بشکست پشت قوت باد و سپاهیان

از کوه تور و بهمن و از پور گستهم

در کاروان مانده بجز شور غم نماند

وز غم چه شور خاست جز این داستان عم

در گوشه ام به عزلت اگر این گمان نبود

آوردی این به ناگه و افزودیم به غم

با دل چگونه گویم پرسد اگر خبر؟

بر صفحه چون گشایم جوید اگر رقم؟

هنگام کاورم سخن از رفتنت چنان

رنج آیدم که بهر رثائت سخن کنم

من شهره ام به کار هنر، لیک از این رثاء

بر من مصیبت است اگر داد آن دهم

سست آیدم سخن همه در طبع و نادرست

تا دل در این ره است اگر چند منسجم

تفضیل را به وجهی جویم کنایه به

دل گرچه ام نبود از این حرف برکنم

زین ماجرا نژند نشاید چنین نشست

تا حاکمست اجل نه جز نیست مختتم

بگسست ابرو کشت ابد زو نشد پر آب

بشکفت گل به شاخ و نه دائم بجست نم

شکل غراب گون به سر بام این سرا

یحتم بالفراق ویخنار الهدم

با این صنم کسی نه در آغوش برد دست

کاو را به زهر لب نشکست، آه از این صنم

هولیست بیگمان که دهد شربتش زنوش

جامی رساند آنکه مسحوق آن بسم

با آنکه خنده بنهد بر لب نخست او

دارد به گریه همه قوم لاجرم

آن فرصتی که باشد، می آکنش به خیر

وان نوبتی که ماند، می دار مغتنم

 

دکلمه: بدون فایل صوتی

قالب شعر: قطعه

وزن عروضی:

ثبت نشده

بحر:


دیدگاه مخاطبین