هیس! مباداسخنی، جوی آرام
از بر دره بغلتید و برفت
آفتاب از نگهش سرد به خاک
پرشی کرد و برنجید و برفت.
در همه جنگل مغموم دگر
نیست زیبا صنمان را خبری.
دلربائی ز پی استهزا
خنده ای کرد و پس آنکه گذری.
این زمان بالش در خونش فرو
حغذ بر سنگ نشسته است خموش.
هیس! مبادا سخنی، جغذی پیر
پای در قیر به ره دارد گوش.
جنگل کلارزمی شهریور 1320
دکلمه: بدون فایل صوتی
قالب شعر: چهار پاره
وزن عروضی:
ثبت نشده
بحر: