چراغک / علی اسفندیار(نیما یوشیج)/مجموعه شعر نیما یوشیج/کار شب پا
<nav dir="rtl" class="breadcrumb-nav"> <ul dir="rtl"> <li><a href="https://cheraghak.com">چراغک</a></li> <li><a href="?nima-yooshij">علی اسفندیار(نیما یوشیج)</a></li><li><a href="?nima-yooshij/divan_nima_yooshij">مجموعه شعر نیما یوشیج</a></li><li><a href="?nima-yooshij/divan_nima_yooshij/kare_shab_pa">کار شب پا</a></li> </ul> </nav>

کار شب پا

ماه می تابد، رود است آرام،

بر سر شاخه ی «اوجا» «تیرنگ»

دم بیاویخته، در خواب فرو رفته، ولی در «آیش»

کار «شب پا» نه هنوز است تمام.

 

می دمد گاه به شاخ

گاه می کوبد بر طبل به چوب،

وندر آن تیرگی وحشتزا

نه صدایی است به جز این، کز اوست

هول غالب، همه چیزی مغلوب.

می رود دوکی، این هیکل اوست.

می رمد سایه¬ای، این است گراز.

خواب آلوده، به چشمان خسته،

هر دمی با خود می گوید باز:

«چه شب موذی و گرمی و دراز!

 تازه مرده است زنم.

گرسنه مانده دو تایی بچه هام،

 نیست در «کپه» ی ما مشت برنج،

 بکنم با چه زبانشان آرام؟»

باز می کوبد او بر سر طبل،

در هوایی به مه اندود شده

گرد مهتاب بر آن بنشسته

وز همه رهگذر جنگل و روی «آیش»

می پرد پشه و پشه است که دسته بسته.

 

مثل این است که با کوفتن طبل و دمیدن در شاخ

می دهد وحشت و سنگینی شب را تسکین.

هرچه در دیده ی او ناهنجار

هرچه اش در بر سخت و سنگین.

 

لیک فکریش به سر می گذرد

همچو مرغی که بگیرد پرواز

هوس دانه اش از جا برده

می دهد سوی بچه هاش آواز

مثل این است به او می گویند:

«بچه هاش تو دوتایی ناخوش.

دست در دست تب و گرسنگی داده بجا می سوزند.

آن دو بی مادر و تنها شده¬اند،

مرد!

برو آنجا به سراغ آنها

در کجا خوابیده

به کجا یا شده¬اند ...»

 

بچه ی «بینجگر» از زخم پشه،

بر نی آرامیده

پس از آنیکه ز بس مادر را

یاد آورد به دل خوابیده.

 

پک و پک سوزد آنجا «کله سی»

بوی از پیه می آید به دماغ.

در دل درهم و برهم شده مه

کورسویی ست ز یک مرده چراغ.

هست جولان پشه،

هست پرواز ضعیف شب تاب.

چه شب موذی ای و طولانی؟

نیست از هیچکس آوایی.

مرده و افسرده همه چیز که هست

نیست دیگر خبر از دنیایی.

ده از او دور و کسی گر آنجاست

همچو او زندگی اش می گذرد.

خود او در «آیش»

و زن او به «نپار»ی تنهاست.

«آی دالنگ! دالنگ!» صدا می زند او

سگ خود را به بر خود. «دالنگ»!

می زند دور صدایش. خوکی

می جهد، گویی از سنگ به سنگ،

یا به تابندگی چشمش همچون دو گل آتش سرخ

یک درنده است که می پاید و کرده است درنگ.

 

نه کسی و نه سگی همدم او

«بینجگر» بی ثمر آنجا تنها

چون دگر همکاران.

تن او لخت و «شماله» در دست

می رود، باز می آید، چه بس افتاده به بیم

دودناکی به شب وحشت¬زا

می کند هیکل او را ترسیم.

طبل می کوبد و در شاخ دمان

به سوی راه دگر می گذرد.

مرده در گور گرفته است تکان، پنداری

جسته یا زنده ای از زندگی خود، که شما ساخته اید،

نفرت و بیزاری،

می گریزد این دم

که به گوری بتپد

یا در امیدی

می رود تا که دگربار بجوید هستی.

«چه شب موذی و گرمی و سمج.

بچگانم ز ره خواب نگشتند بدر

چقدر شبها می گفتمشان:

«خواب. شیطان زندگان. لیک امشب

خواب هستند. یقین می دانند

خسته مانده است پدر

بس که او رفته و بس آمده در پاهایش

قوتی نیست دگر.»

دالنگ، دالنگ، گرسنه سگ او هم در خوا

هرچه خوابیده، همه چیز آرام.

می چمد از «پلم»ی خوک به «لم»

بر نمی خیزد یک تن به جز او

که به کار است و نه کار است تمام.

 

پشه اش می مکد از خون تن لخت و سیاه

تا دم صبح صدا می زند او.

دم که فکرش شده سوی دیگر

گردن خود، تن خود خارد و در وحشت دل افکند او.

 

می کند بار دگر دورش از موضع کار

فکرت زاده ی مهر پدری؛

او که تا صبح به چشم بیدار

«بینج» باید پاید تا حاصل آن

بخورد در دل راحت دگری.

باز می گوید: «مرده زن من

بچه ها گرسنه هستند مرا

بروم بینمشان روی دمی.

خوکها گوی بیایند و کنند

همه این آیش ویران به چرا.»

چه شب موذی و سنگین! آری

همچنان است که او می¬گوید.

سایه در حاشیه ی جنگل باریک و مهیب.

مانده آتش خاموش

بچه ها بی حرکت با تن یخ،

هر دو تا دست بهم خوابیده

برده شان خواب ابد لیک از هوش.

 

هر دو با عالم دیگر دارند

بستگی در این دم،

وارهیده ز بد و خوب سراسر کم و بیش

نگه رفته ی چشم آنها

با درون شب گرم

زمزمه می کند از قصه ی یکساعت پیش.

تن آنها به پدر می گوید:

«بچه هایت مرده اند

پدر! اما برگرد.

خوکها آمده اند

«بینج» ها را خورده ¬اند ...»

چه کند گر برود یا نرود.

دم که با ماتم خود می گردد.

می رود «شب پا» آنگونه که گوئی به خیال

می رود او نه به پا.

کرده در راه گلو بغض گره

هرچه می گردد با او از جا.

هرچه ... هر چیز که هست از بر او

همچنان گوری دنیاش می آید در چشم

و آسمان سنگ لحد بر سر او.

 

هیچطوری نشده، باز شب است.

همچنان کاول شب، رود آرام

می رسد ناله ای از جنگل دور،

جا که می سوزد دل مرده چراغ

کار هر چیز تمام است بریده است دوام

لیک در «آیش»

کار شب پا نه هنوزست تمام.

                                                شب 20 خرداد 1325

 

دکلمه: بدون فایل صوتی

قالب شعر: نیمایی

وزن عروضی:

ثبت نشده

بحر:


دیدگاه مخاطبین