چراغک / علی اسفندیار(نیما یوشیج)/مجموعه شعر نیما یوشیج/ناقوس
<nav dir="rtl" class="breadcrumb-nav"> <ul dir="rtl"> <li><a href="https://cheraghak.com">چراغک</a></li> <li><a href="?nima-yooshij">علی اسفندیار(نیما یوشیج)</a></li><li><a href="?nima-yooshij/divan_nima_yooshij">مجموعه شعر نیما یوشیج</a></li><li><a href="?nima-yooshij/divan_nima_yooshij/naghos">ناقوس</a></li> </ul> </nav>

ناقوس

بانگ بلند دلکس ناقوس

در خلوت سحر

بشکافته است خرمن خاکستر هوا

وز راه هر شکافته با زخمه های خود

دیوارهای سرد سحر را

هر لحظه می درد.

مانند مرغ ابر

کاندر فضای خامش مردابهای دور

آزاد می پرد؛

او می پرد به هر دم با نکته ای که در

طنین او بجات.

پیچیده با طنینش در نکته ی دگر

کز آن طنین بپاست.

دینگ دانگ ... چه صداست

ناقوس!

کی مرده؟ کی بجاست؟

بس وقت شد چو سایه که بر آب

وز او هزر حادثه بگسست

وین خفته بر نکرد سر از خواب.

لیکن کنون بگو که چه افتاد

کز خفتگان یکی نه بخواب است؟

بازارهای گرم مسلمان

آیا شده است سرد؟

یا کومه ی محقر دهقانگگشته است پر ز درد؟

یا از فراز قصرش با خون ما عجین

فربه تنی فتاده جهانخواره بر زمین؟

بام و سرای گرجی

شد طعمه ی زبانه ی آتش؟

یا سوی شهر ما

دارد گذار دشمن سرکش؟

یا زی شب محیل

(کز اوست هول

گریان به راه رته شتابان)

صبحی ست خنده بسته به لب؟ - یا شبی ست کاو

رو در گریز ز در صبحی ست

در راه این دراز بیابان؟

دینگ دانگ ... چه خبر؟

کی می کند گذر؟

از شمع کاو بسوخت به دهلیز

آیا کدام مرد حرامی

گشته است بهره ور؟

حرف از کدام سوگ و کدامین عروسی است؟

ناقوس!

کی شاد مانده، که مأیوس؟

ناقوس دلنواز

جا برده گرم در دل سرد سحر به ناز

آوای او به هر طرفی راه می برد.

سوی هر آن فراز که دانی،

اندر هر آن نشیب که خوانی،

در رخنه های تیره ی ویرانه های ما،

در هر کجا که مرده به داغی ست،

تاثیر می کند.

او روز و روزگار بهی را

(گمگشته در سرشت شبی سرد)

تفسیر می کند.

ور هز رگش ز هوش برفته

هر نغمه کان بدر آید،

با لذت از زمانی شادی پرورد

آن نغمه می سراید.

او با نوای گرمش دارد

حرفی که می دهد همه را با همه نشان.

تا با هم آورد

دلهای خسته را،

دل برده است و هوش ز مردم کشان کشان

او در نهاد آنان

جان می دهد به قوت جان نوای خود.

تا بی خبر ننمایند،

بر یأس بی ثمر نفزایند،

در تار و پود بافته ی خلق می دود

با هر نوای نغزش رازی نهفته را

تعبیر می کند.

از هر نواش

این نکته گشته فاش

کاین کهنه دستگاه

تغییر می کند.

دینگ دانگ ... دمبدم

راهی به زندگی ست

از مطلع وجود

تا مطرح عدم.

گر زانکه همچو آتش خندد موافقی،

ور زانکه گور سرد نماید معاندی-

از نطفه ی بپا شده رهب از می شود.

ار او حکایت دگر آغاز می شود.

از او به لغزش است جدار سبک نهاد.

از او به گردش است همه چیز.

این کارخانه ی کهن از اوست

در رتق و فتق جلوه گریهای بیمرش.

نادان به دل کسی

کاین نکته از ندانی او نیست باورش.

دینگ دانگ ... بیگمان

نادان تر آن کسان

کافسو نشان نهاده بهمپای کاروان،

از بیم، تیغ دشمن را تیز می کنند،

وینگونه زان پلیدان پرهیز می کنند.

آنان به تنگنای شب سرد گورشان

(کان را به دستهای خود اباد کرده اند)

بیهوده سوخته،

چشم امید آنان

بر سهو دوخته،

با مرگ ساخته،

سود خود و کسان دگر را

در کار باخته.

بر باد می دهند

آنان ز جا که باد درآید

همپای گاه و گاه نه همپا،

فکر خودند آنان

تا کامشان ز کار برآید.

آنان به روی دوست نموده،

یار موافق اند و به تحقیق،

خصم منافقی که در این راه

زحمت به زحمتی بفزوده.

در عالم بپا شده ی زندگان ولیک

باشد خبر دگر،

از هر خبر که اید، زاید دگر خبر.

افزاید آنچه در خط چو طلسمش،

در ریشه ی خطوط منظم،

امروز خواندنی ست.

وین حرفها ازو

در چشم گوشها

در گوش چشمها

فردا شنیدنی است.

دینگ دانگ! دینگ دانگ!

بر جانب فلک بشد این نو شکفته بانگ

وز معبر نهان، همه آورد این خبر.

گوش از پی نواش

بگشای خوب تر.

طرح افکنیده است

رقص نوای او

از روز، کان می آید،

وز روز، کان می آید

تردید می کنم کم

و امید می فزاید

او با سریر خاک.

پیوند بسته است

او با مفاصل خاک فریب ناک.

او با نوای خود

بسیارها نهفته به بر دارد

د هر نهفته اش

بسیارها نگفته. بجان باش

جویای آن نهفت که گشته است

در عالم بپاشدگان فاش.

بسیارها نموده هر آیین

با خلق ره بخیر و سلامت

بسیارها گشوده سخنها

تا پرده برکشد ز معما.

در هیچ آفریده در این ره

در نا گرفته حرفی اما،

و کارگاه گناهان

باز است همچنان

وز آنچه گفته اند و نگفته اند

وز رنج هر گروه هویدا است

یک نکته بی خلافی پیداست

تا آدمی ز دل نزداید

زنگ خیال پوچ،

شایسته ی نیاز نگردد.

هیهات! هیچ در به رخ ما

بیهوده باز نگردد

بی کوشش که شاید و چاره گری که هست،

مرغ اسیر نرهد از بند.

بدجوی را که کار فریب است

دست از بدی ندارد و از پند.

دینگ دانگ! ... در مسیر بیابان،

در گورهای چشم،

با آن نگاه ها همه مرده؛

در حبسگاه ها که ز شب جسته اند رنگ

با خفتگان لخت و فسرده.

در خانه های زیر زمینی ( که داستان

با مرگ می کند نفس خواب رفتگان)

در گیر و دار معرکه ی عاجز و قوی

در رهگذار شهوت زشت پلیدها

در رخنه های خلوت و متروک ( کاندران

آیین دستبرد می آموزد

فقر شکسته روی)

در خوابهای شیطنتی که جهانخواران

با آن گرفته خوی،

در هر کجا که بی حاصل،

برجاست حاصلی

در هر کجا که سوخته مانده ست

بی جا شده دلی،

وافتاده یا بشانه ی زخمش فتاده ای

او جای می برد،

او چاره می فروشد

او شور می خرد.

وز بانگ دمبدم او

بیدار می شوند

با خواب رفتگان

هشیار می شوند

آن مردگان مرگ.

بارید خواهد از دم ابرش پر از کشش

(کز آه های ماست)

باران روشنی

ماننده یتگرگ.

و قصه های جانشکر غم

خواهد شدن بدل

با قصه های خشم.

و می رسد زمانی کاندر سرای هول

آتش بپای گردد و در گیرد،

این زخمدار معرکه را دستی آهنین

با لرزه ی محبت برگیرد؛

و کشتهای سوخته آن روز

خواهد شد آنچنان

بیدار گلستان؛

و راه منزلی که نسل طلب راست آرزو،

در جایگاه چشم کسان خواهد بود؛

و آتشی که گرمی از آن می جوید

سرمازده تنی،

در دستگاه گرم جهان خواهد بود.

دینگ دانگ!... شد به در

این بانگ دلنواز

از خانه ی سحر،

خاموش تا کند

قندیلها به خلوت غمخانه های مرگ.

شد این ندا بلند

تا ریشه ی گزند

لرزد ز هول آن.

گنداب تن به گنده فکنده

دل وارهاند و بشکافد،

در کاروان خسته از این پس

آن حیله ساز، از پی سودش،

افسانه ی فریب نبافد.

شد این ندا عمیق

وز هر جدار شهر،

برخاست: ای رفیق!

همسایه تا کند

روشن اجاق سرد،

خون دگر بجوشد تا در عروق او

کاویختنش به درد،

تا لب تواند او

بر نعشهای مانده ی آن نقشها که بود

در خنده باز کرد.

دینگ دانگ! ... یکسره

از میمنه،

تا میسره،

آن بافته گسیخت.

و اهریمن پلید

افسون بر آب ریخت.

هر صورتش نگارین

با یاد شد

با خاک شد عجین

برچیده گشت،

آمد نگون،

وز هم گسست

شالوده ی فسانه ی دیرین.

الفاظ ناموافق،

معنی نامساعد آیین،

عیبی (که بودشان

در چشم ها هنر)،

سودی (که کردشان

همخانه ی ضرر)،

منسوخ شد

منکوب ماند

مردود رفت

بادی، که بود از آن

مرده چراغ خلق؛

راهی، کز ان برفت

غارت به باغ خلق.

دینگ دانگ! ... در شتاب

در هر درنگ که باید

بسیار مژده هاست

با یان لطیف دم

بیهوده آن سحر خوان ناقوس

در التهاب سوز نهان نیست،

با داستان او

جز خیر از برای کسان نیست.

او با لطیفه ی خبر صبح خند خود

کز آن هزار نقش گشوده)

 

 

 

وز خون ما، سیاه، گرفته است رنگ)

بر این صحیفه خط دگرسان

تحریر می کند.

وین حرف ز ارغنون نوایش

تقریر می کند:

«در کارگاه خود به سر شوق آن نگار

زنجیرهای بافته ز اهن

تعمیر می کند.»

دینگ دانگ! ... سرد و گرم

برداشته است ره بسوی ما

آورده است صفا نرم

وانگیخته به کامش تدبیر

(ز انسان که ذره به کارش

آید شکستی و تقصیر)

همپای با حریف زمان اوست.

نقدینه ی امید کسان را.

در گیرودار عمر ضمان اوست.

چابک نگاه او

(با گشت همسفر)

در نقطه های پر حرکت می دهد درنگ،

در هر درنگ تنبلی آموز

می آورد به هر دم سودای تاختن

سودای تاختن،

از بد گریختن

با خوب ساختن.

او در فریب خانه که ماراست،

تصویرها گشاد خواهد؛

آنگاه در برابر شیطان

زنجیرها نهاد خواهد؛

میزان برای زیستن (آنگونه کان سزد)

خواهد به دست کرد.

پوشیده هر نوایش گوید: «باید

فکر از برای انچه نه بر جای هست کرد.»

دینگ دانگ ... در مراقبه ی زندگی که هست

اینست ره به روز رهایی

با او کلید صبح نمایان

از او شب سیاه به پایان.

وین است یک محاسبه ی درخور حیات

با دستکار روز عمل گسته همعنان.

از دستگاه دید جوانی گرفته جان.

بی هیچ ریب، آنچه که ناقوس

تفسیر می کند. همه حرف شنیدنی ست:

«دوران عمر زودگذر، ارزشیش نیست،

در خیر از برای کسان

گر بارور نباشد،

سود هزار تن را

اندر زیان کار تنی چند،

خواهان اگر نباشد.»

دینگ دانگ ... این چنین

ناقوس با نواش درانداخته طنین.

از گوشه جای جیب سحر، صبح تازه را

می آور خبر.

و او مژده ی جهان دگر را

تصویر می کند.

با هر نوای خود

جوید به ره (چو جوید با تو)

وین نکته ی نهفته گوید با تو:

-«در کارگاه خود به سر شوق آن نگار

زنجیرهای بافته ز آهن

تعمیر می کند!»

                                                21بهمن 1323

 

دکلمه: بدون فایل صوتی

قالب شعر: نیمایی

وزن عروضی:

ثبت نشده

بحر:


دیدگاه مخاطبین