چراغک / علی اسفندیار(نیما یوشیج)/مجموعه شعر نیما یوشیج/نامه به آية الله محمد صالح علامه ی حائری
<nav dir="rtl" class="breadcrumb-nav"> <ul dir="rtl"> <li><a href="https://cheraghak.com">چراغک</a></li> <li><a href="?nima-yooshij">علی اسفندیار(نیما یوشیج)</a></li><li><a href="?nima-yooshij/divan_nima_yooshij">مجموعه شعر نیما یوشیج</a></li><li><a href="?nima-yooshij/divan_nima_yooshij/name_be_ayatollah_mohamad_saleh_nima">نامه به آية الله محمد صالح علامه ی حائری </a></li> </ul> </nav>

نامه به آية الله محمد صالح علامه ی حائری

نامه به آية الله محمد صالح علامه ی حائری 

بحدفاصل آن دو دیار «ناتل» و «یوش»

در آن مکان که همه کوههاست هول انگیز

در آن مکان که بهر بامداد جای رمه

همی نهادند از شیر «جوله»ها لبریز

به بیست سال از این پیش کودکی می زیست

که بس عزیز پدر بود و پیش مام عزیز

شنيده دارندش دائم نشانه و احوال

سپیدروی و گشاده جبین و فکرت تیز

زبان واقعه نادیده از حکایت دل

بلای حادثه نابرده از ره تمییز

همی گذشت زمانش به لعب های دگر

رفیق طفلانی مانند خویش چابک خیز 

کنون چنان شد از بخت نیره کان کودک

نه رنجه گشته بکرده است از برم پرهیز

زمن بسی به نهان اندر او خبر ندهد

ندانم آنکه چه دید از زمان محنت بيز؟

چه سود یافت که سوى مقر نیاید باز؟

چه رنج برد چنین کاو نهاد رو به گریز؟

به ره فتاد فرومانده و شود رنجه

بدین صفت که شتابان براند وی شبدیز

جوان وخوی کج وی کس این چه می داند

که پی برد ز شب تیره رو بصبح نمیز؟

زمانه شعبده است و خیال دشمن مرد

زخود بدیده هرآنکو بکار دید ستیز

بهار عمر جوان را به گرم کاریها

چو احتما نبود زودرس شود پائیز

به دیده خواب نیارم چو باد آرم ازاو

بسا که بر مژه دارم سرشک ها آویز

کجا بیابم کس کو پیامی از برمن

برد بدان کودک از وی بمن رساند نیز

نشانه ایست مر او را اگر فرو نگرند

تهمتن است و ندارد کنون به ره پرهیز

بزرگ گشته بزرگ است رنجهاش بدل

هنر وریست تهی مانده هم کفش ز پشیز

عجب نزای سخنگوی بس نوین است او

نهفته طینت و باریک بین و تنها خیز

بغربت اندر هردم بطرفه کاری خویش

همی سراید دور از دیار ویار عزیز

بلای راحت جان است و رنج روز بھی

عذاب دل چریکی داستان هول انگیز

زخود هراس کند چون بخويش درنگرد

دل از هراس بیا کنده چون سیه دهليز

همه دراین سخن است و همه دراین شکوی 

که من چه طرف بیستم بغير اشک چه چیز؟

صفا هرآنچه پذیرفت باطن غمناک

فزود اشک دودیده مگر منم کاریز؟

چونوعروسان تا درد را کنم داماد

پدید کرده ام از فکر بد بگرد جهیز

همه کتاب و همه دفتراست برگردم

مقدری چه عجیب و مصوری چه عزیز!

بسی تنیده زمعني بخويش و مانده بجای

چو عنکبوت که در تارهای گرد آویز

نمانده بر کف من غير نامه و اشعار

بسوی اهل وطن، دوستان اهل تمیز

نه طاقتی که بمانم زروی جانان دور

نه قوتی که توانم نهاد پابگریز

بروز گار سیه رو چنان همی نگرم

که طفل ازپی شیرین بدانه های مویز

از این مرانه بتر بود اگر به نای و مرنج

چو پوربن سلمان بوم بحكم قهرآمیز

جهان چو زندان امروز گشته است بمن

اجل مرا همه گری نشین، امل برخیز

اگر بخيره برآنم که از وفور خرد

مکملم بکمال وستوده ام به تمیز

خدای داند کاین نیز سهوو خرافست

که زرد میکندم همچو برگ از پائیز

زوال مردم آمد کمال مردم دهر

هرآنکه گفت دگر گفت خالی از تمييز

که اوستاد مرا خواند و من نرنجیدم؟

که بی شکی منم استاد هرچه غم انگیز

خیال و خاطری از عشق تلخ مالامال

یکی مراست غلام و یکی مراست کنیز

ستپز شد همه ام آنچه می فزود شعف

شعف شده است مرا آنچه می نمود ستیز

زمانه بینی استاده در برم چونان

که زرد گرسنه ی خیره چشم ودندان تیز

دگر ندانم چون شد که زنده ام دانم

که می رهد  زېر حادثات ذره ی ریز

همی نیارم گفتن که روزگار چه کرد

نگر بموی سپید و مگوی اشک مریز

کهن نگشته فلک شد سرم که بر ره آن

همه ستاره بتابد بهر غمی نوخیز

سیاه شد دل من تا سپید کردم موی

مگر بود ز پس شب طلوع صبح تمیز

ببام برف درآید ز بهر فرسودن

کس از مقدمه هرگز نرست با پرهیز

طلایه است زمرگ این سپیده پنداری

که مرگ آدمیان را فکنده حلق آویز

یکی دهد بشتاب و یکی برد بعتاب

چنانکه داد و ببرد از من آن زمان عزیز

بکین آنچه بمن کرد روزگار بخيل

دو اسبه میروم این راه را بیک مهمیز

منم که طالع و درمانده ام در این فکرت

توئی که صالحی ای حائری زمن مگریز

تونیک میکنی از حال جزء استقراء

هم آنچنانکه زگلی قیاس بر همه چیز

ابونواس و غزالی و طوسی این سه توئی

که کس نخوانده و نشناسدت بحق وتميز

مدار نامه ی خود از من غریب دریغ

غریب شهر و دیار و غریب خاکی نیز

 

دکلمه: بدون فایل صوتی

قالب شعر: قطعه

وزن عروضی:

ثبت نشده

بحر:


دیدگاه مخاطبین