چراغک / علی اسفندیار(نیما یوشیج)/مجموعه شعر نیما یوشیج/امید پلید
<nav dir="rtl" class="breadcrumb-nav"> <ul dir="rtl"> <li><a href="https://cheraghak.com">چراغک</a></li> <li><a href="?nima-yooshij">علی اسفندیار(نیما یوشیج)</a></li><li><a href="?nima-yooshij/divan_nima_yooshij">مجموعه شعر نیما یوشیج</a></li><li><a href="?nima-yooshij/divan_nima_yooshij/omide_palid">امید پلید</a></li> </ul> </nav>

امید پلید

از هم گسل فسانه ی هول،

پیوند نه قطار ایام،

تا بر سر این غبار جنبده

بنیان دگر کند

تا در دل این ستزه جو طوفان

طوفان دگر کند.

آی آمد صبح چست و چالاک

با رقص لطف قرمزی هاش،

از قله ی کوه های غمناک

از گوشه ی دشت های بس دور،

آی آمد صبح تا که از خاک

اندوده ی تیرگی کند پاک

و الوده ی تیرگی بشوید،

آسوده پرنده ی طلا زند پر.»

استاده ولیک در نهانی

سوداگر شب به چشم گریان

چون مرده ی جانور ز دنب آویزان؛

در زیر شکسته های دیوارش

حیران شده است و نیست

یک لحظه به جایگاه قرارش.

آن دم که به زیر دودهای پیداست

از هم گسل فسانه ی هول،

پیوند نه قطار ایام،

تا بر سر این غبار جنبده

بنیان دگر کند

تا در دل این ستزه جو طوفان

طوفان دگر کند.

آی آمد صبح چست و چالاک

با رقص لطف قرمزی هاش،

از قله ی کوه های غمناک

از گوشه ی دشت های بس دور،

آی آمد صبح تا که از خاک

اندوده ی تیرگی کند پاک

و الوده ی تیرگی بشوید،

آسوده پرنده ی طلا زند پر.»

 

استاده ولیک در نهانی

سوداگر شب به چشم گریان

چون مرده ی جانور ز دنب آویزان؛

در زیر شکسته های دیوارش

حیران شده است و نیست

یک لحظه به جایگاه قرارش.

آن دم که به زیر دودهای پیداست

شکل رمه ها،

وز دور خروس پیره زن خواناست،

او بیش تر آورد به دل بیم،

این زمزمه ها

کز صبح خبر می آورد باز،

همچون خبر مرگ عزیزان

او راست به گوش.

او (آن دل حیله جوی دنیا)

آن هیکل پر شتاب خودبین،

خشکیده به جای خود بسی غمگین

هر لحظه ای از غم است در حال دگر.

در زیر درخت های بالا رفته

از دود بر یشم.

در پیش هزار سایه شیدا رفته

افتاده پس آنگهان ز ره گم.

در زیر نگین چند روشن

که بر سر دود آب

لغزان شده اند و عکس افکن؛

آنگاه به سوی موج گشته پرتاب

او جای گزیده تا به هر سو نگرد

وز اندوه پر گشاده این مرغ

آشفته شده زبون شده غصه خورد.

اما ز پس غبارکی می گوید

نه برق نگاه خادعانه ره می جوید؟

کی مدعی است چشم آن بدجوی،

بر چهره ی تیره رنگ گنداب،

چون بسته نظر،

شیرینی یک شب نهان را

تجدید نمی کند؟

او با نظر دگر در این کهنه جهان می نگرد؛

با شکل دگر چو جنبد از جا

در ره گذرد؛

زین روی سوار تازیانه ی خود

می باشد.

چون ذره دویده در عروق دنیای زبون

بس نقطه ی تیرکی پی هم

می چیند.

تا آن که شبی سیاه رو را

سازد به فریب خود سیه تر.

با دم پر از سمومش آن بیگانه

آلوده ی خود بدارد آن را.

بر تیرگی سحر بیاویزد

تا تیرگی از برش

نگریزد.

تا دائم این شب سیه بماند

او می مکد از روشن صبح خندان.

می بلعد هر کجا ببیند

اندیشه ی مردمی به راهی ست درست.

وندر دلشان امید می افزاید.

می پاید

می پاید

تا هیچ که بر ره معین ناید،

از زیر سرشک سرد چرکش

بر رهگذران

مانده نگران؛

می سنجد روشن و سیه را

می پرورد او به دل

امید زوال صبحگه را.

                                     اسفند 1319

 

دکلمه: بدون فایل صوتی

قالب شعر: نیمایی

وزن عروضی:

ثبت نشده

بحر:


دیدگاه مخاطبین