چراغک / علی اسفندیار(نیما یوشیج)/مجموعه شعر نیما یوشیج/او به رویایش
<nav dir="rtl" class="breadcrumb-nav"> <ul dir="rtl"> <li><a href="https://cheraghak.com">چراغک</a></li> <li><a href="?nima-yooshij">علی اسفندیار(نیما یوشیج)</a></li><li><a href="?nima-yooshij/divan_nima_yooshij">مجموعه شعر نیما یوشیج</a></li><li><a href="?nima-yooshij/divan_nima_yooshij/oo_be_royayash">او به رویایش</a></li> </ul> </nav>

او به رویایش

باد می کوبد، می روید

جادهی ترسان را.

در درون «کله» دیری است که آتش مرده

لیک در کومه (اندوده ی تاریکی بی ریخت در آن بس که بیفسرده امید)

پس زانویش بنشسته، زنی خاموش است.

در هماندم که در اندوده ی تاریکی، زن خاموش است

زنده ای مرده به راه افتاده،

مرد او استاده.

می نماید هر چیزی غمناک

و به غمناکی در جنگل

ناتوان مانده به هم، ریخته ای داده تن از ریخته اش تکیه به خاک.

مثل آن مرد که او استاده است

مثل آن زن که به کومه است خموش

بی زبان است همه چیز وز یک سوی زبان است دراز

و اوست قادر که بسی چندش انگیزتر از حرفش راند فرمان

از زمانی که قد افرازد روز

تا زمانی که فرو ریزد شب را ارکان.

تا زمانی که ازین پرده به در افتد افسون سخن هاش به کار

زن همان گونه خموش است به جا

مرد او مانده پریشان، ز همه سویی دستش کوتاه

می رود، می آید.

ذره ای روزنه روشن نه به چشمش که به دل از دل دارد پیغام؛

سوی ره می پاید.

با قدم هایش تردید بیفکنده به ره می بیند.

روز طولانی را مهلکه ای

شب کوتاهش را زندانی

وندرین مهلکه،زندان تن او، او را

بهره ویرانی ای از ویرانی.

همچنان لیکن او می پاید

با نگاهش، که به هر نقظه ی مسحور به تاریکی و نکوب از آن، می ساید.

اندرین عالم (این عالم تسخیر شده)

او در آن همچو به تیپا شده ای پاره کلوخ

مانده می ماند و تحقیر شده،

و او به رویایش غرق است و فرو.

پس بهمپایی اندیشه ی امید افزای

که در او رخنه نبستست بدان گونه که فکر شب دوش،

می درخشد نگهش

و به ره می جوید

مردمی می گذرد

او به خود می گوید:

زن در اندیشه که اینکه چه پناهی برسد.

همچو مردش می گوید با خود:

«یک نفر آمده است

و به ما می نگرد!» ...

در دل خامشی این رویا،

می رود حیران مرد.

آن که می جوید نزدیک شده یا نشده،

زن به سر دست نهاده است چو می بیند او

از جبین شب دلتنگ (در او زندگی او فلج و هیچ گره وانشده).

چه خیالی به عبث!

او مزه ی لذت دستی را گرم

می چشد در شب با لذت تاریک که چون روز بر او وقتی روشن می بود،

وین زمان تیره شده، رنگ به او داده شب تیره ز خود،

می گریزاند از خود هر دم.

لیک اندیشه ی آن لذت نیز

(آن همه گرم و گوارا) از او

می گریزد کم کم.

از کران غمناک دریا،

کاب با ساحل خاموش به نجوای ملول است و سخن می گوید،

تا مسیر قلل دور که بی مقصد معلومش باد

سر به راه خود آورده به ره می پوید،

هر چه کاویده کنون می بیند باز

در تک روشنی روزی یا تیرگی یک شب گرم

شب با لذت کانگشت زمختی بفشردش در دست

روز کوتاهی کز یاد شبی بود دراز.

آنچه کز دست بدادست بعمداش کنون می بیند؛

و چنان روشن می بیند کاو دست بر آن می ساید

وز نشاطی (که از اندیشه ی یک طبع جوان زاید و زان روی جوان

سرسری دیده به هر چیز و به خود می پاید)

با هر آن چیز که می بیند نزدیکی می گیرد، لیکن آن چیز

زاوست در حال گریز

جز سگ او، در دیوار، به جای خود دل مرده چراغ،

همچو آن شادی رفته که در او خاطره اش مانده چنان کز او نام،

هست با او به ستیز.

پس آن فتنه (به این نام که بود)

خانه ی خالی تاریک شده

پیه سوزی در آن

دود انگیخته، و اکنون زن و مرد

از بسی حیرتشان

فکرهای غم آور باریک شده

آن که می یابد زن روشنی ایست

آن که می بیند مرد

و بر آن چشمش مانده نگران

همچنان روشنی ای

در تکی تیره ولیکن که در او غرق شده است

راحتی دگران.

وقعه ای نیست ولیک

که بر آن، هیچ کسی دارد گوش.

باد می کوبد می روبد

جاده ی ترسان را،

و زنی مانده خموش

جلوه ی رویایش

فکر می دارد مغشوش.

عقل ایشان رفته

همچنانی که پلاس خانه،

همچنانی که به غارت شده کشت ایشان؛

همچنان آن پسری کز آنان

برد روزان ظفرمند به کار

وین همه امن و امان

پس آن فتنه از آن یافت قرار.

وقعه ای آری نیست.

باز از آن گونه که بود،

کارگشته است آغاز.

فربهی تا دهدش خواب تن یک زن چندش انگیز،

پای کرده ست دراز.

با چنین امن و امان،

بن هر طاقی ویران، با چراغ دم وحشتزایی،

لاغری غمخوار است.

آن که او بار همه طعن و ملالش بر دوش،

در دل این شب، مردیست که او بیدار است.

نردمی کز بر دیوار به مردان و زنان می نگرند،

و به طفلان بسی خرد که فرسوده ی کارند بدین خردی سال،

شادمان می گذرند.

- «حق به حق دار رسیده است؛ -بهم می گویند-

هر کسی راست هر آنچیز که بود!»

دست می کاود یعنی بی زحمت روز،

در درون شب سود.

در درون شب سود

گنج ها بار بجاست.

رنج ها بر پاست.

کسی نمی پرسد از بهر که چیست

آن همه زنده چنان مرده به جا.

آن همه مرده چنان زنده به چشم از پس زیست.

آن همه جام که می ترکدشان معده، ز بس نوشیده

آن همه تشنه که می میرد از تشنگی و نیست ز کس پوشیده.

فقط آنان که برین جانبشان هست گذر می دانند

خانه ماننده ای آنجاست بپا.

اندر آن مانده دو تن (گرچه نه دور)

دور از چشم بسی رهگذران

سگ و مرد و زنی آنجا هستند،

که نمی بیندشان از پس آن فتنه (به این نام که بود)

هیچ کس در کم و بیش گذران

چشم مانده نگران آن نان را.

باد می کوبد، می روبد

جاده ی ترسان را.

                                            چالوس. شهریور 1327

 

دکلمه: بدون فایل صوتی

قالب شعر: نیمایی

وزن عروضی:

ثبت نشده

بحر:


دیدگاه مخاطبین