چراغک / علی اسفندیار(نیما یوشیج)/مجموعه شعر نیما یوشیج/پریان
<nav dir="rtl" class="breadcrumb-nav"> <ul dir="rtl"> <li><a href="https://cheraghak.com">چراغک</a></li> <li><a href="?nima-yooshij">علی اسفندیار(نیما یوشیج)</a></li><li><a href="?nima-yooshij/divan_nima_yooshij">مجموعه شعر نیما یوشیج</a></li><li><a href="?nima-yooshij/divan_nima_yooshij/pariyan">پریان</a></li> </ul> </nav>

پریان

هنگام غروب تیره، کز گردش آب،

می غلتد موج روی موج نگران،

در پیش گریزگاه دریا به شتاب

هرچیز برآورده سر از جای نهان.

آنجا ز بدی نمانده چیزی بر جاف

اما شده پهن ساحلی افسرده.

بر رهگذر تند روان دریا،

بنشسته پری پیکرکان پژمرده.

شیطان هم از انتظار طولانی موج

بیرون شده از آب.

حیران به رهی خیال او یافته اوج،

خو را به نهان،

سوی پریان،

نزدیک رسانیده. سخن می گوید

از مقصد دنیایی خود با آنان.

من یک تن از این تندروان دریا

هستم.

در آرزوی شما شده بیرون

ای هوش ربا گروه خوبان پری پیکر،

با موی طلایی و به تن های سفید،

با چشم درشت و دلبر.

من با هوس بی ثمر تندروان

دیگر سروکاریم نخواهد بودن.

چه سود از آن هوس، که چون تیرگی ای

بر سینه ی روشن سحر مانده ز شب،

تا آنکه به چشم مردمان تیره کند

هر رنگ زمانه را؟

می آید صبح خنده بر لب از در

وینگونه هوس شود به ننگ آخر

بار آور.

وقتی که برون ریخت ولیکن دریا

گنجینه ی دیرینه ی خود را،

تا که همگان بهره بیابند از آن،

هر جای زید جانوری شاد شود.

در گردش موج تیره، حتی ماهی

یاقوت شود تنش یکسر.

چون این سخنان بگفت آن مطرود

شد بر سر موجهای غرنده سوار

مانند یکی چلچله از سردی موج

بالا شد و باز آمد.

آنوقت صدای او

برخاست رساتر:

 

بس گوهر می کشم ز دریا بیرون

بس یافته ها که هست

از حاصل زحمت پریرویانی

که ساکن سرزمین زیردریا

هستند.

وز حاصل دسترنج صدها

مردان و هنروران

آماده شده.

ای ماه رخان،

از حلقه ی زنجیر تبسمهایی

بشکسته فرو ریخته بر کنج لبان شیرین.

وز رنگ دراز آرزوهایی

همچون خود آرزو عمیق،

رنگ سیهی برون می انگیزم،

تیره تر از این شبی که می آید

از دور.

تا در دل آن صبحدمی گنجانم

با ناخن براق سرانگشت بلور

خورشید شکفته را بجنبانم.

ها! راست شد آنچه گفتم.

این کشتی کالا که رسید از ره دور،

در آن همه گونه خوردنیهای زیاد!

این عطر گل شب صحرایی،

آمیخته در دماغ سرد سحری.

گنجینه ی دیرین بن دریایی،

آویخته بر موج شتابان گذری.

بنشسته بر آن

مردی نگران.

زین پس بکند جلوه ی دلجوتر

در بشه درخت بمانده غمگن،

در ساحل خشک،

که هیچکسی در آن ندارد مسکن،

بر آب ز نو شود روان.

آید به نقاط سرد آن ساحل دور

کانجا پریانند به تن ها مستور،

و منتظر صدای بادی تندند

کز روی ستیغ کوه آید سوی زیر،

آه!

دل سوخت مرا

از انده این چشم به راهان،

بر صبح نظر بسته ولی صبح نهان.

از آن به جبین ستاره ی سرد نشان.

ماننده ی صبح، روشنی یافته ام

دیگر کجی از لوح دلم شد نابود

از من بپذیرید که با همچو شما

خوبان که نشسته اید اینسان تنها

باشم همکار.

اینک گل خرمی شکفته،

این دهر در آرامش خود خفته.

آنان که نشان عهد خود بشکستد

آیا نه دگرباره بهم پیوستند

و روشنی شعف ز تاریکی غم

آیا

با زحمت بسیا نیامد پیدا؟

پس قایق پشت و روی بر آب افکند

آن باطن مطرود و به لبها لبخند،

بنشست بر آن پی جواب پریان.

آهسته فقط این سخنش بود به لب:

آیا به دروغ است که شد میوه چو خشک

می افتد از شاخ به خاک؟

من خشک زده خیالم از بدکاری!

می افتم بر خاک چنان بیماران!

این سیل سرشک است ز چشم باران!

اینک که من و شما بهم دوست شدیم،

گنجینه ی کشور بن دریا را

دادم به کف شما کلید،

وز هر چه خوشی، که بر ره ان پیدا؛

بستم گرهی که با سرانگشت شما

بگشاید؛

در کف توانای شما ماند بجا

از گودی دریا

تا سطح پرآشوب فضا،

از رنج دل شما نکاسته ست آیا؟

پاسخ بدهید. از یکی نقطه ی درد،

کاندوخته دست تیره ای در شب سرد،

باید نگران شد؟

آیا سیهی هم به جهان

انجام نمی دهد کاری را؟

وین زندگی آیا چو سحر

همواره لکی ز تیرگی

بر روی نخواهدش بودن؟

ای تند روان ساکن دریا

از این پریان شما بپرسید این را

از هم بشکافید دل امواجی

که روی همه مکان بپوشانیدند

و شکل همه دگرگون کردند.

تا فاش شود بر ایشان

اسرار جهان.

لیک از پریان ز جا نجنبید یکی.

اندیشه ی آن کارفزای مطرود

تاثیر نکرد در نهاد ایشان

و آنان که همیشه کارشان خواندن بود

با آنکه نهیب موج شد کمتر،

خواندند به لحن های خود غم آور.

آوای حزینشان بشد

بر موج سوار

و رفت بدانجانب دور امواج

جاییکه در آنجا، چو همه کس، شیطان

بر قایق خود شتاب دارد که ز موج

آسان گذرد.

او در کشش صدای پارویش باز

می آمدش آوازه ی غمناک به گوش.

گنجینه ی زیر کشور دریایی

اندر کف او بود و دگر قایق بانان.

و شب به دل همهمه ی دور، کز آن

آنها خبری نبودشان،

ناقوس فراق می زد.

پس مرغ سفید (کرکویی) با پر پهن،

آنقدر سبک بر شده همرنگ هوا،

از روی سرش گذشت آهسته.

 

می گفت به دل نهفته، جنس مطرود،

گنجینه ی این جهان

خلوت طلبان ساحل دریا را

خوشحال نمیکند. آنها

آوای حزین خود را

از دست نمی دهند.

در ساحل خامشی، که بر  رهگذرش

بنشسته غراب،

یا آنکه درخت مازویی تک رسته،

و آنجا همه چیز می نماید خسته،

آنها همه دلبسته ی آوای خودند،

دائم پریان

هستند به آوای دگرگون خوانا.

                                        شب 13 مرداد 1319

 

دکلمه: بدون فایل صوتی

قالب شعر: چهار پاره

وزن عروضی:

ثبت نشده

بحر:


دیدگاه مخاطبین