چراغک / علی اسفندیار(نیما یوشیج)/مجموعه شعر نیما یوشیج/پی دارو چوپان
<nav dir="rtl" class="breadcrumb-nav"> <ul dir="rtl"> <li><a href="https://cheraghak.com">چراغک</a></li> <li><a href="?nima-yooshij">علی اسفندیار(نیما یوشیج)</a></li><li><a href="?nima-yooshij/divan_nima_yooshij">مجموعه شعر نیما یوشیج</a></li><li><a href="?nima-yooshij/divan_nima_yooshij/peye_daro_chopan">پی دارو چوپان</a></li> </ul> </nav>

پی دارو چوپان

پی دارو چوپان

 

اليكا، چوپان رعنا و جوان، کمانداری زبردست بود.

یک روز هنگام غروب تیر و کمان خود را برداشته به جنگل نزدیک رفت. برگها نم دیده بود و بخار مه مانند رقیقی به روی زمین می خزید. 

اليكا خوشحال شد که به آسانی شوکائی را پیدا کرد، تیر را به چله كمان گذاشت و او را هدف تیر خود ساخت.

 در همین وقت شب شد. تاریک و گرم و چرک. جهنمی با گور آمیخته، یا گوری ویرانه در جهنم. ستاره ها برق میزد، مثل خلواره در خاکستر. پشه ها روی آئیش را پر کردند. نه نپاری پیدا و نه کومه.

خیلی زود شب تابها از اینسو به آنسو پریدن آغاز کردند و روشنی را به عهده گرفتند. مثل اینکه ستاره های آسمان را به روی زمین فرود آوردند. 

این بود که الیکا توانست شوکای تیرخوردهی خود را پیدا کند. اما زنی را دید و صدای زاری او را شنید که مانند مار زخمدیده می پیچید. 

زن گفت: مرا به آبادانی برسان.

اليكا، چوپان دلیر قله های دور، به زن گفت: ای زن! تو کیستی و چه شد که در دل این شب و تاریکی به درد دچاری؟ 

زن گفت: تیر تو سینه ی مرا مجروح ساخت تو مرا از پا در آوردی. آمده بودم  برای مادر علیل خود که به درد دچار است برگ شمشاد ببرم.

اليكا يا حال اضطراب دست به روی شانه های تنگ زن گذاشت و سینه ی ریا او را کاویدن گرفت. در تاریکی دریافت که زخم کاری نیست، اما شرمناک بر جای خود ایستاد. 

زن گفت: اکنون که من کشته ی تیر توأم مرا باز مگذار. مومیای استخوان من در کف تواست.

فالگیران این را به من گفته بودند. من تا کنون بیهوده می پریدم. مانند این که ملخ از گرمای آفتاب در ریگستان می جهد. آه اینک وسیله شد که ترا بشناسم. من خودم یک روز که از قافله دورافتاده بودم از کوه های دور گذشتم، جائی که تخته سنگها در کفن سرد و بیرحم برفها آرمیده بودند. چوپانی بهمپای گله ی خود می خواند. 

مثل این که تو بودی. صدای تو با من آشناست. گویی از دل بیرون می آید.

دریک جا صدای ما با هم زائیده شده اند. اگر چه تو مرا ندیده باشی. کوئی ما پیش از این بر هم بوده ایم. مانند دو کفه نارنج ما با هم جوروجفت خواهیم شد. آنوقت زندگی ما آرامش دائمی خواهد گرفت. من در زندگی کمک تو خواهم بود. همه چیز را جمع آوری می کنم نمی گذارم هیچ چیز تلف شود، بگذار مانند پرستو، سینه برآب زده بگذرم و مانند کرکه کوئی در هوای مه آلود بگذرم و آرامش آبها را در زیر بال خور ببینم. من می خواهم غریق دریای تو باشم.

اليكا با خود گفت: آیا این زن از پریان است. او کیست و آیا راست می گوید یا دروغ؟ و زخم را بهانه ساخته است بجای این که درمان بخواهد. این چگونه حرفی است که می زند؟ ولی من باید او را نجات بدهم.

پس زن را به دوش کشید و به آبادی خود برد. و خسته و کوفته تیروکمان و زین خود را زمین گذاشت.

در حلقه ی دختران که می رقصیدند شماله می سوخت و بوی معطر نی و گز، که آهسته می سوخت، هوا را پر کرده بود. شب همین طور ادامه داشت، گرم و پر از پشه و جنگل، خاموش و مرموز.

اليكا زخم زن را بست و او را در بستر خود خوابانید و رفت که از جنگل علف دار و بیاورد. بعد از آن دیگر کسی ندانست آن دوتن که بدینسان بهم رسیدند چه شدند و به کجا رفتند و چگونه زندگی می کنند. ورد زبان بومی ها مانده است که «چوپان از پی علف می رود» و این مثل را برای کسی بکار می برند که در زندگی . هرچه می دود به مقصود نمی رسد.

 همچنین می گویند او هنوز زنده است و تا زنده است علف می آورد، اما هیچکدام لز علفها زخم را درمان نمی کند.

به این جهت «دیزنی های» مغرور و بی پروا هر وقت هنگام غروب، شوکائی را در جنگل می بینند با همه غرور و بی پروائی خود او را هدف تیر نمی سازند، زیرا می ترسند نازنین باشد و به زحمت نگهداری او دچار شوند. 

نیما یوشیج

«الیکا» نادره چوپان جوان و رعنا،

در کمانداری مانند نداشت.

آشنایانش او را دمخور

به هنر «شاه کمان» می خواندند.

در همه دهکده از خرد و بزرگ

کس نبود از خورش صیدش بی بهره شده

او به صید شوکا

رغبتش بود فراوان اصلاً

و به جز این که کمانی گیرد

به خیالی، چه خیالی

گوشه ای را بر نشانی گیرد.

هیچش اندر دل، در حوصله ی کار نبود.

*

روزی او تیر و کمانش بر پشت

همچو روزان دگر از پی صید

سوی جنگل شد و این بود غروبی غمناک

و مهی نازک، گرما زده مانند بخار

از هوا خاسته در جنگل ویلان می شد

و همه ناحیه ی «دیزنی» و «گرجی» (رستای قشنگ)

بود پنداری در زیر پرند.

*

الیکا شاد از این روی که او

می تواند به سر فرصت دید

صید خود را ...* نه پدید

وز برره (به تری آلده هر خاش و خس و گشته نمور)

نه صدا خواهد خاست،

خالی از وسوسه ره بر می داشت.

مثل آنی که همه چیز مدد می کندش

و به راهی که همان باید می افکندش

بود در چشمش نازک شکلی شوکا

هر شبح از شبحی سائی از ساینه ای گشته جدا

و به دم کاو به پناه کپر «اوزار» ی

دید شوکایی و یکتانه به خود هشیاری

آشنا کرد ز کف تیر که بود

با زه و بند کمان

از پناه «لم» در هم شده ای

تیر از چله گشود.

*

در همین لحظه ی دلکش شب شد

یک شب گرم چو در دوزخ گور

با بیفروخته گرد از دوزخ

در همه ناحیه ی جنگل و دشت

کرد آغاز پریدن شبتاب

مثل آنی که ز جا خاسته باد

دارد اکنون به سر خاکستر قصد گذار

و شراری ز شرار

در دل خرمن خاکستر کرده بیدار

یا بیاورده یکی دست به خاک

روشنان راز سر صفحه ی نیل.

*

الیکا، رعنا چوپان جوان

چون نمی دید به چشم

آنچنانی که بیاید دیدن

به هوای روش تیر پس صید گرفت

و به راهی که گمانش می برد

رفت تا سوی هدف.

لیک آنجا که هدف را به گمانی می جست

او زنی (یا به نمدار زنی) در بر دید

وز زنی (ناله بیانگیخته) نالش بشنید:

«آه تو سوختی از ناوک خود جان کسان

جای آنی که کنی

دردی ار باشد درمان کسان.

ای جوانمرد به نام و مغرور

که در این تیرگی ات

می شناسم از دور.

برسانم سوی آبادانی.

به خلاصم به سوی درمانی.

گر دمی دیگر بر من گذرد

بی مدد کار تنم، جان سپرد.»

*

الیکا گفتش از این گونه فکار:

«تو که ای ای زن! و اینجا به چه کار؟

در دل این شب تاریک که شیطان رجیم

هست افسون خوانش

و دل تیرگی از شور و خطر آگنده

هم از آن آمده است اندر بیم

چه رسیده ست ترا

کاین چنین نالی زار؟»

زن به خود در پیچید

(همچو ماری که به زخمی پیچد

و به جای آید با زخم دگر)

بر سر شانه و بازوی نحیف و عریان

گیسوان بودش افتاده چنان

که تو گفتی زنی این گونه به جوش

گیسوانش شده تن را روپوش

گفت: «چه خواستیم تا برسد

چون به ما هر بد از ما برسد

بینوایی ام من. نه زاین بیش

مادر من ز سلامت درویش

سر آن بودم ز آنگونه که بیمارم خواست

از گیاهیش کنم دارو راست

نه صفیری به لسان در دادم

نز خود آوای سگان سر دادم

آمدی لیک به من ای توبه من آمده ماننده ی باد

و به نرمی بردی تو

وین مرا بر سر از این راه فتاد

تیرت از هر هدفی روی بتافت

بهتر از سینه ی من سینه نیافت

چون بیابید به جای آن بهتر

چستی آورد و علامت همه کرد و برسید آنجا بر»

*

الیکا شورش افتاده به دل

زان به تن مانده به دل ماند کسل

دست بنهادش بر شانه ی تنگ.

کرد در او دیدن

مثل آنی که کنونش لک خون

بر سر سینه روان می بیند

و آنچه با پیکر او رفته چنان

همچنان می بیند.

زن به لب بر زده آه

وز پس آنچه که چوپان بشنفت

باز آمد در گفت:

«روز می گردد با روز تباه

هر سپید آمد پیغام سیاه

در عبث گشتن این خاک اندود

به دل آسوده نه کس بود مدام و نه کسی خواهد بود

دم آسودگی هیچ که را

این شتابنده نبودست ضمان.

زندگی، آه چه سنگین باری ست

چون ببینی پس هر آسانش

نوبت از آن دگر دشواری ست.»

الیکا هیچ دم از دم نگشود

زن به گفتار آمد

باز آنگونه که بود:

«لیک ای نادره چوپان دلیر و رعنا

سربنام گرجی

و این چنین تیرگشا

هر هنر آور را باشد عیبی ناچار

کس ندیده ست کمانداری را

گرچه بس موی شکاف

نبرد بر هدفش تیری روزی بخلاف.

تا صدایی بنمایاند راه

پای از سهو نباید کوتاه

هر که مقرون تر با روی صواب

سهوش افزون تر از روی حساب.

گرچه کس راه ز بیراه نجست

هرچه آمد ز خطا سوی درست.

هنر بیشتر از آن کسی ست

که در او حوصله ی دیدن عیب خود در کار بسی ست.

تو سراسیمه مباش

شور این کار مخور

شب سیاه آمد، اما سحری ست

بر در صبح ما را گذری ست»

الیکا باز سخن هیچ نگفت

و آن زن از گفتن از این گونه نخفت:

«دست خود با من ده!

گر به زخم تو فتادم از پا

آیم از زخم دگر نیز به جا

مومیای من بی تاب شده در کف توست!

داشت خواهد ز شدن و آمدن این شب و روز

آشیان من و تو بر سر یک جای قرار

گفته اند این به من آن فال زنان

طالع ما ز نخست

داشت با هم پیوند

من ترا بوده ام آن گونه که تو

بوده ای نیز مرا

همچو دو کفه ی نارنج بریده به نهانش دستی

وین دمش داده همان دست نهان پیوستی.

در تو من با دل دارم پیوند

آشناییم از این ره به زبان دل هم.

تو زبان دل من می دانی

وز زبانم دل من می خوانی.

بی گناهم من مانده چنین زار و نزار

ور گنه رفت در این،

گنه من ز سر شفقت با من بگذار

هیچ آزاده ندارد سر تسلیم شدن.

دیرها بود که من

بودم آزاد در این راه دراز

و نه ز اندیشه ام این داشت گذر

که مرا دارد چیزی در بیم

یا از آن خاطر از اندوه بدارم پربار

.....................................*

شوق روی تو بگردانم از راه که بود

و به سوی تو مرا راه نمود

....................................*

بر عبث نیست دلم

در شکنجه است اگر

ناتمام است مرا

زندگانی بی تو

...................................*

راه بر من ز تو می گردد باز

به سوی لطف توام هست نیاز

..................................*

چشم می دار به من ای ز تو چشم بد دور

رحمت آور بر من.»

الیکا با خود گفت:

«در دل این شب تاریک چو دوزخ بر پا

-که در آن زنده چو مرده است بجا-

چه به من می گوید

جای درمانش بر زخم که هست

چه ز من می جوید؟

حال آنی که ز درد

بایدش دیده گریست

آنچنانست که گوئیش به تن باکی نیست

نکند باشد این زن ز گروه پریان

گرم از این گونه و شیرین به زبان؟

یا یکی جادوگر، سهو بکاری نه به کار

برده از صدمه ی ارواح پلیدان...* آزار

وز بسی تاختن از رنج شکست

رو به بیغوله ی آورده چنین

شدهدر گوشه ی بیغوله ای این دم پا بست؟

یا دوانیده و بگرفته ام از بس پی صید

هست صید من و بر پایم افتاده کنون

و آدمیزاده به صورت گشته

کرده در چشم من اینگونه نمود

تا مرا توبه دهد

زان ستم ها که بود؟»

لیک حرف- ار چه به گوش-

به دلش داشت نشست.

بس در آن چاشنی نوش که بود

دل از آن نادره چوپان دلیر

به سر رشته ی پنهان می بست

..........................................*

و زن - این بار رساتر به صدا -

بدر آمد پی گفت:

«مرد چوپان دلیر!

آمدت زر به محک

کار یکسر شده است ...

گر به لب رانیم از گوش چو حرف

با خیال تو بیامیخته ام.

ور ز چشم افکنیم همچو سرشک

بر سر دامنت آویخته ام.

من مددکار تو خواهم بودن

در هر آن کار که هست.

در گله بانی خود نیز مرا خواهی داشت

و نخواهم بگذاشت

بره ای جان سپرد

گرگ یا در گله ات غافلگیر

گوسفندی بخورد.

......................................*

با تو می گویم باز آن سخنم:

مومیای من بی تاب شده در کف توست.»

*

دم که زن بود چنان گرم سخن

شب به تاریک دلی می افزود

طرف جنگل، خفه در سورت گرمای...*

و همه گرداگرد

خفته در خامشی هوشربای مرموز

زن صدایش به دل نقطه ای ابهام انگیز

دور می زد به ره جنگل گویی از دور:

.......................................*

شانه زین بار نداری خالی»

*

الیکا گفت به او:

«نه غمت باشد از این رنج ترا آمد اگر

.....................................*

هدف تیر من آید در گل

هدف تیر تو اما در دل

....................................*

ای قشنگ من! افسرده مباش!

چون تویی کشته ی من، کشته ی تو نیز منم.

هیچ چیز ار نه به جا هست، محبت برجاست

وز دم گرم محبت باشد

زندگانی شیرین.

...................................*

بر منت هر خواهش

نه از آنت کاهش

تا به دل من ز غمت سوخته ام

به مدد کاریت افروخته ام.

خواب خوش خواهم در دیده شکست

کاورم داروی زخم تو به دست.

.......................................*

از ره خاطر ازین ساعت تو دور بدار

آن گذشته که نه جز حسرت بودش بر بار

همچنانی که گنه بخشد مرد

دشمنی را که به پا افتاده ست

غم خود با من مسکین بگذار

بار هر زحمت تو

من به سر خواهم برد.»

.....................................*

بومیان را که در آن ناحیه اند

خبری نیست هنوز از ره این

و این نمی داند کس کان دو بهم شیفته دل

پس این واقعه آیا به کجا ره بردند؟

به کجاشان دو کبوتر مانند

آشیان دل یکرنگ بهم در افتاد

و آن دو ویرانه ی سودای محبت شده را

زندگانی به چه تقدیر گذشت.

اندر آن ناحیه ی رنج و مه آلود بجا

قرن ها می گذرد

و طبیعت به همان راه که داشت

راه خود می سپرد.

هرچه وحشی و جو نقشی ست که بر آب زده

هرچه را گویی خواب زده

.........................................*

راه طولانی از آمد شدن قافله ها

به فراخواری فصل

دل پر از ولوله می دارد و می گردد خالی

همچنانی که دهانت

(آن عروسان خموش

که به تن یکه و در جنگل بگرفته قرار)

گویی از طاعتی این گونه بکارند همه.

می شتابد گله ای از دم طوفان

و آنچه باید گذرد، می گذرد.

.......................................*

ناحیه ی وحشی از آن گونه که بود

گرم در کار خود است

و آنچنان کان بود

می نماید به نمود.

......................................*

در همین دم به نشاط دیگر

مردم بومی راست

زندگی بار آور.

ماهرویان شده سرمست در آوای و غریو

ز آب جوشان زمین

که روان از دم نیکان شده است (این گویند)

تن خود می شویند

و به چشمان دلاویز، نگاه آنان

به سوی فاخته ای هست که او

می رود بر سر این صفحه کبود

تا سوی دورترین جای، نشیمن گیرد.

در جوار آنان

همهمه دیگر برپاست

دست بر نای و به دف

و به همپایی ساز و گله شان کوچ کنان

از سوی دست به کوه

همچنان قافله ی رقص به راهند روان.

زائرین دسته پی دسته، از سوی دگر

ره پس سر بنهاده به فواصل همه پوشیده جدار از عشقه

به زیارتگاه خود می آیند

گنبد خامش و مخروط کدامین مدفون

به سر نوک یکی تپه سیاهی زده زانبوه درختان بگرفته است قرار.

*

هرچه خاموش و بهم ریخته است

مانده ویرانه ز هر چیز بپا

همچو ویرانه که بگذارد سیلیش بجا

پایه ی خردی از دیواری

یا جداری که کشیده است سر از روی چکاد

مستی ای بود که گویی و گذشت

بگسسته است بساط

........................................*

لیک با هیأت ویرانی خود

تر دماغیش طبیعت همه زاین

داستان می دارد

زان دو دلشیفته وافتاده به هم یار و قرین.

و نمی داند این راهگذر

که از این قصه شنیده است خبر

از پی چیست که بر یاد می اندازد آن افسانه

وز چه مقصود که می جوید باز

تا از اندازه که بشنیده

یا هر اندازه که این لحظه به چشمان دیده

به ره خاطر باز آرد یک رنگ شبیه

......................................*

می برد بر زبر پرتگهی

راه بر سوی ...*

آن شبیهش به ره خاطر پیدا شده از ناگاهان

پر درون تر ز همه چیز که می بیند از پیش نظر.

بر سر راهش می استد یک لحظه سوار

با نگاهش همه از حیرت باز

به چنان منظر

جایگاه چه سخنگوی بنام

......................................*

قصه ی آن دو دل انگیز ولی با او نیز

همچنان است بمانده مبهم

هر صدایی که بیانگیزد و درهم شکند

خامشی را به وقارش (که ز هر سو حاکی است

در فنای لحظات رفته)

نیست قادر که از آن چهره ی مرموز بجا

نکته ای فاش کند

و از آن چیز که بر چهره ی آن

پرده دار آمده نیروی توانای زمان

پرده ای برگیرد.

*

آن دو دلداده ی ویران شده را هیچ کسی

ای دریغا! که ندارد بر یاد

رفته اند آن دو از این راه پر از هول، چنانی که رود

پرخاشی و خسی از دم باد.

تند در کار فنا

همه را کوفته است

و بهم روفته است.

مانده ویران زمان

گرد آن بسته رده

و به جز چیزی مبهم ز ره قصه به جا

نیست در خاطر کس سایه زده.

فقط این مانده مثل مانندی

بومیان را به زبان

«پی دارو شده اکنون چوپان»

و این مثل آید با کار کسی

که در این زندگی اندر تک و تاز

رفته بسایر به کار دل و نایافته باز.

همچنین می گویند

-نکته از واقعه چون می جویند-

کان به دل شیفته چویان بنام

زنده مانده است هنوز

به نهفت از همه کس

بر چه ره، جای کدام

در امید و نه امید

همچو شب از پی روز

و آنچنان روز که خندان بدر آید از شب

لیک هر گونه که داروی او را

مومیا نیستش آن دارو را.

*

از هیمن رو «دیزنی»های دلیر

(«راش»ها «لونج»ها

یا «گدار»ها که به جز صید نه کاریشان است)

گر به جنگل، به دمادم که غروب است، بیابند به جای شوکایی

با همه آن که دلیرند، جگر نیستشان

که گشایند سوی او تیری.

نازنینی نکند روی بدیشان باشد

وز پی داروی زخم تن او صید افکن

به همه عمر، پریشان باشد.

مانده در زحمت تدبیر خلاصیش دچار.

                                              تهران 18 خرداد 1324

 

دکلمه: بدون فایل صوتی

قالب شعر: نیمایی

وزن عروضی:

ثبت نشده

بحر:


دیدگاه مخاطبین