چراغک / علی اسفندیار(نیما یوشیج)/مجموعه شعر نیما یوشیج/سرباز فولادین
<nav dir="rtl" class="breadcrumb-nav"> <ul dir="rtl"> <li><a href="https://cheraghak.com">چراغک</a></li> <li><a href="?nima-yooshij">علی اسفندیار(نیما یوشیج)</a></li><li><a href="?nima-yooshij/divan_nima_yooshij">مجموعه شعر نیما یوشیج</a></li><li><a href="?nima-yooshij/divan_nima_yooshij/sarbaze_foladin">سرباز فولادین</a></li> </ul> </nav>

سرباز فولادین

این ماجرا به چشم کس ار زشت ور نکوست

آن کس که گفت با من اینک برای اوست

و این اوست کاو به دل خواهد شنیدن این:

این ماجرای دست ز جان شسته ای است کاو

آمد که داد مردم بستاند از عدو

 اما چگونه داد و آن گه چه دشمنی؟

تیغی که انتقامش در زهر می کشید

تیزی گرفت از شبی و از هزار امید

 اندر شبی دگر، خاکش غلاف شد.

و آمد اسیر محرم ای عرصه ی نبرد

آن بارور درخت به هنگام چاره کرد

همچون یکان یکان همکارها به کار.

کس را جگر به گفتن حرفی در آن نبود

جز از پی شکست در این ره نشان نبود

او را در این زمان این بود آنچه بود.

او کشتی شکسته ی ما را بر آب دید

رفتنش که وارهاند اما به خواب دید

 نقش امید را، با خواب بود طرح.

تعبیر یافتش همه اندیشه ها به خواب

نقشی که بسته بود فرو شد همه بر آب

 اسب مراد را کردند یال و دم.

تا دید دید هر چه غم آلوده و عبوس

جغدی نشسته بر ز بر بام و در فسوس

 بامی که کرده زهر در جام تعبیه

یک سو برفته مردی و سر نیزه اش ز پی

سودی دگر دراز قدی پاسدار وی

 در این هوا از آن، دنیای او خفه

تاریکی ای که از دل هر نور ره زده

دیوارها سمج همه بر گرد هم رده

 سقفی بر آن چنان سنگ لحو فرو.

اما کدام حوصله ی یا کدام صبر

بر اختیار او اگر این بود ور به جبر

 برقی دمیده بود بارانش بود این.

او از خیال گم شده نقشی می آفرید

با خود عبث به لب سخنانی می آورید

در طول و عرض آن دهلیزها نمور.

آیا در این قفس چه کسی کاو است بهره ور

دور از وی این زمان چه کسانند در خطر

آیا از او خبر دارند دوستان؟

اندیشه ای غم آور بردش به راه دور

در تنگنای تیره که بودش از آن نفور

سنکین و زهرناک آورد پوسخند.

پرسید از نگهبان با یک تکان سر:

ما را کجاست منزلگه؟ (پیش از آن که در

بر او گشاید از تاریک دخمه ای.)

-این جای تو است. دادش خاموشی ای جواب

آن دم که در گشود بر او. یعنی این عذاب

 هر زنده را که زد چون زندگان نفس.

مرد، این جزای همت و اندیشه ی دقیق

با دوره یمعاند و همپای نارفیق

داخل شو از دری کان می نمایدت.

او نیز دم ببست و همه حرف ها به دل

آمد به جای خود نه غم آلوده نه کسل

 خرسند بلکه او از دستمزد کار.

با دستمزد کار پس آن گه به چهره باز

با چهره بازی ای که از آن بود سرفراز.

وز سرفرازی در کار شادمان.

دیدندش از چه خسته در این رنج بر حصیر

اما چو فاتحی که مقر کرده بر سریر

با چهره ی عبوس با صولت قوی

شیری به زهره هیچ که را زهره نه چنان

آشفته ای چنان که ببایست و بود آن

آرام همچو سیل، از بعد رستخیز.

بنشست گوشه جسته به جایی که بود مرد

رویش ز خشم خون و در اندیشه گاه زرد

 پاییز صولتی دمساز با بهار.

مانند آن که رهگذری نغمه می سرود

او گوش و هوش جمله بر آن نغمه بسته بود

از دور این سرود می آمدش به گوش:

«ای مرغ در قفس ز کجا یاد می کنی

یاد از کدام شاخه ی شمشاد می کنی؟

شهر طرب گسست هر جلوه اش که بود..

ز آنجا کسی نخواهد آوای کس شنود

مرغ، آن فراخنای تهیه شد از آنچه بود.

دروازه دار آن، جغد است این زمان.

با دستمزد کار پس آن گه به چهره باز

با چهره بازی ای که از آن بود سرفراز.

وز سرفرازی در کار شادمان.

دیدندش از چه خسته در این رنج بر حصیر

اما چو فاتحی که مقر کرده بر سریر

با چهره ی عبوس با صولت قوی

شیری به زهره هیچ که را زهره نه چنان

آشفته ای چنان که ببایست و بود آن

 آرام همچو سیل، از بعد رستخیز.

بنشست گوشه جسته به جایی که بود مرد

رویش ز خشم خون و در اندیشه گاه زرد

 پاییز صولتی دمساز با بهار.

مانند آن که رهگذری نغمه می سرود

او گوش و هوش جمله بر آن نغمه بسته بود

از دور این سرود می آمدش به گوش:

«ای مرغ در قفس ز کجا یاد می کنی

یاد از کدام شاخه ی شمشاد می کنی؟

شهر طرب گسست هر جلوه اش که بود..

ز آنجا کسی نخواهد آوای کس شنود

مرغ، آن فراخنای تهیه شد از آنچه بود.

دروازه دار آن، جغد است این زمان.

جغدی نشسته بر زبر خاک واره ای

نوید بسته هر که به سویش نظاره ای

تا نام که برند، گور که را کنند؟

اما در آن خراب که نام از که می برد

امید را کدام دل است آن که پرورد

 سیراب از کدام ابر است کشت او.»

از بعد لحظه ای و در آن ساعتی که بود

با هر خیال تند و کز او پر گشوده بود.

باز این نوا سرود آن نغمه اش به گوش:

« تیره شبان به راه جرس نغمه ای گشاد

دزدی هنوز صبح نه در کاروان فتاد

 از کاروان نماند در تنگنای هیچ.

دیدیم بر گذرگه باری شکسته است

طاقی که عنکبوت بر آن تار بسته است

 ویرانه ای که هست یاد از خیال باغ.»

این رهگذر از آرزوی او پیام داشت

آیا نبود و بود کسی بود و نام داشت

چون باد نیم گرم پیش از دم بهار.

باران گرم بار شبی بود معتدل

یاد سردی ای که طبع درآید از او کسل

 بگرفت گوش خود تا نشنود سرود

تا گرم تر بسوزد در آتشی که هست

گر پای او در آن همه تن را کشد به دست

ور یکسره تن است هم جان نهاد بر آن.

لیک این نوا بحدت تأثیر می فزود

چون شب دراز می شد و مرموز می نمود

 وز راه وهم او جان می گرفت باز

می دید آنچه را نه به نزدیک او یکی

گه در یقین موذی و گه دلگزاشکی

 زان چیزها که بود و ان چیزکان نبود.

می دید حبسگاه بیا کنده از ملال

نقاش چرب دست نهانی ست از خیال

 در حبس زندگی ست ز اندیشه بهره ور.

چون لنگری ز ساعت محبوس در تکان

هر چند رفته است، هنوز است بر مکان

 وز آمد و شدن او راست حالتی

او هر صدای و هر خبری راست پاسبان

با هر خبر که می شنود، سود ور زیان

 با فکرهای دور دارد حساب ها.

لیک او از این مشقت در خاطرش نه غم

فکریش ناوریده بر ابروی، ذره خم

گویی چنان که هست در خانه با کسان.

هیچش بتر نبود از این حال و نابجا

کار عجز آورد که بر او می رود چه ها

و ندر اسارت است مفلوک مانده ای.

خورشید صبح روز زمستان چو می دمید

در زهرخندی آمد و در بسترش لمید

وز جای شد جدا چون دود از آتشی

با او هزار درد و لیکن نهاده آن

سنگی چنان که گویی با سیل داده آن

 پس خود چو آسمان بسته در او نگاه

قد برفراشت، گویی پیکار می کند

با فکرتی غم ار به دلش بار می کند

وز سرفه ای شکست هنگامه ی سکوت.

سرگرم داشت خاطر خود را بد آنچه بود

چون دید هیچ گونه نه در بر رخش گشود

لبخند آورید، بر آنچه کاو شنید.

زندیک او به راه و در آن فوج را صدا

یا دور از او چو از مگسی زمزمه جدا

 بر هر شنیدنی لبخند باز زد.

با خود به حرف آمد و بی اختیار گفت:

سربازهایشان بنگر با چه رنج جفت

 تا صبحدم به کار، آیا برای چه؟

این مردگان زنده نما بین چه نامشان

فکر کدام حیله که کرده است خامشان

وز رنجشان چنان یعنی چه کار راست؟

اندر همین زمان به دگر فکرها فرو

گفت آن که آب برد ازاین کوه اینش جو

 ز آنجا که آب را ره نیست در کشش

می خواستی نماند از کس اجاق سرد

در خارزار چهره ی گل بستری ز گرد

  با خیل آرزو اینکه به کار شو

آسوده باش مرد. به جان می خری چو رنج

چون نیستت خیال تن آسودگی و گنج

 هر ماجرا ترا اینک به امتحان.

سرهنگ! گفتش افسری، اما امید هست

گرچه دری ببندد دائم نبسته است

  چشمی به هم زدن بسته است نقش ها.

اما به پوسخندی پاسخ بداد: اگر

زندان دیگری ننماید فراخ تر

 این تنگنا جهان، آزاده را به چشم

گفتند: این بجا ولی آزاد اگر شوی.

گفت: ار فغان خلق گرفتار نشنوی

  آزاد چون زید مرد و جهان اسیر؟

گفتند: مغتنم بود آزادی ای که هست.

گفتا: ولی چو از نفری ظلم دست بست

بسته است بی خلاف دست از همه گروه.

آن گاه لب جوید و لب از روی غیظ بست

آمد بجا چو آتش و بر جای خود شکست

 و آورد چون نشست حرفی به لب نهاد

گویی که خسته است و نفس تازه می کند

گفتا: متاع کهنه چه کس تازه می کند

 و اینش خیال پوچ کاین نیز بگذرد

با نیز بگذرد که به خود می دهد فریب

از نیز بگذرد چه ثمر هست و چه نصیب

 با عمر بی نصیب ماندن برای چیست؟

داغم من و به حسرتم این داغ می کشد

شبگیر را خرابی این باغ می کشد

زین پشته خارها در باغ سرپرست

گفتند: خاری ار شکند باز اگر بجا است؟ ...

چه سود از شکستن آن؟ گفت نکته راست.

در کار فرجه است اما چو بنگری

بر هر خلاف جستن راهی به زندگی ست

بی ذره ای مخالفت آیین بندگی ست

جز مرده هیچ کس تسلیم محض نیست.

گفتند: کس نبود در این شیون و محن

کاندر خطر تو افکنی ای مرد کار تن؟

گفت: این حساب لیک با مرد کار نیست

شرمی به روی ما که ز خود دست بسته ایم

(کو یک کسی) بگفته و بر جا نشسته ایم

 ما خود یکی کنون از آن همه کسان.

ترسیم اگر به جان خود این حرف ها چراست

مردی که اوست ساخته ی وهم ما کجاست

 با دست چه کسی روی آورد به کار؟

پس بر لب آورید  یکی آه سرد مرد

بهر ادای حرفی کز اوست مرد سرد

افسوس کاین سراب آبم نموده بود!

بوغی دمید و گفتم صبح است. بی خبر

کاهریمن است و می کشد او نقشه ی سحر

دندان اژدهاست در کام  شب نه صبح.

گفتند آری آن گه و در بیم هر کسی

بسیارها سخن برفت و نهان تر سخن بسی

چون قصه بود از او در بین دوستان.

وندر کشیک خانه در آن افسران کسل

با نیم مرده زنگ چراغی فسرده دل

یا خانه ها که بود از حبسخانه دور.

صد حیف از این به بار نیالوده این گهر

در این پلید خانه پر از مرده جانور

گفت آن دگر که: حیف در خارزار گل!

وز این قبیل بس سخنان رفت در نهان

هر کس بنوبه نکته ای آورد بر زبان

لیکن چه سود از آن بسیار نکته ها.

او رنج می کشید از این حرف ها به گوش

می خواست رنج دیگر جوید به دل خموش

تا درد او شود درمان درد او.

دیوارها چو مار بر او بسته گر رده

و آن گه اگر چو گور در وبام صف زده

وز هر شکسته ای ست پیکان و خنجری

می خواست مار دردش پیچد به جان و خون

گور دگر به رویش بگشایدش جنون

 از راه دل برد از نوش و نیش بهر.

بگریزد او گر ازین ویران سالیان

ور در میان آن لحظاتی ست بی امان

کز مرگ زودتر می خواهدش ربود

می خواست او هر آنچه که خود داشت باز خواست

وندر جبین او نه کسی خوانده بود راست

در آن خطوط تنگ ناآشنا به چشم

دارد به خود در این مصیبت جان کار خود یله

با بیشتر ثبات و فراوانش حوصله

دور از کس و رفیق ماند به جای باز

با این گروه یکسره آدم ولی به گوش

با این گروه یکسره آدم ولی خموش

 آدم به گوش و چشم آدم به پای و دست.

چشمان که در قضاوت با چشم دیگران

با چشم دیگران به نظرهای بیکران

چون طوطی ای که چند آموخته است حرف.

آن گوش ها که آنچه شنیده اند گفته اند

وندر پس شنیده چنان مرده خفته اند

مهری شده است حرف روی دهانشان

پاها که می روند به هر ره که سود بیش

از دستکار اهرمنی یا ملک به پیش

 و آوازه ای ز راه بر دستشان به در

آن دست ها که گشته دراز از پی چه جام

گر شربتی ز نوش ور از زهر یا کدام

 از بهر مستی ای تا چند لحظه ای ...

شب در دل سیاهش اما بهانه داشت

هولی به راه می شد و صدها نشانه داشت

 می سوخت اختری چون کوره ای به دود

سنگین به جای هر چه و فرصت چنان که بود

مرموز و بس دراز بر او روی می نمود

گویی که گشته است هر لحظه ساعتی

در چشم می نمودش بسته اند ره به سد

اسبی جدا از صاحبش از راه می رسد

دیوار بی ثبات دارد بجا، درنگ

هرچیز همچو سایه ای از جای می رود

استاده همچو رنگی و بی پای می رود

در عالم سکون رنجی ست نطفه بند.

خورشید خرده  خرده می شکند گشته است طرد

بی نور بس که مانده و خندیده بس که سرد

دارد از آن زمین اکنون به دل نفور.

صبحی پلید روی در این حین بر او گذشت

چونان که بر هر آمده زندانی ای بگشت

 دل مرده و ملول، طبع جهان از آن.

صبحی شکسته خاطر و چرکینه خورده ای

رنگ نشاط و جنبش از هر چه برده ای

 چون قرصه ای ز یخ، خورشید او به پیش.

کور و کچل درخت در او تو سری خوران

در جاده های چون خاکستر عجین.

زین روی آمد او، ز آنسان که می سزید.

بر او نگاه های بسی دشمنان او

با او بسی سخن نه یکی بر زبان او

زانگونه کافسری این دید و گفت این.

گر او درست گفت و گر نادرست گفت

من پرده می گشایم از آن گفته ی نهفت

 ز انسان که ماجرا می آیدم به چشم.

گفت از نخست بود عیان این مال کار

این خوانده بود در رخ او چشم روزگار

 و این حال می نمود با پرده دار غیب

حکمی بخواند مان پی این عرصه ی نبرد

تاخیر کرد اگر کس و تاخیر اگر نکرد

 گرد آمدیم ما بر او چو دشمنان.

ما را به ماجرا در این دم نازک نظاره بود

پرسش که کی می آید هر لحظه می فزود

 تا آمد از دری، آن میهمان مرگ.

چه آمدن. چه آمدن او به چه نمود

آن مایه ی غرور گر از ما نشانه بود

 آمد که بشکنیم او را به دست خود.

تا با تمام دعوی که این و آن کنیم

مردی چنان به همت و با او چنان کنیم

آمد کشد به چشم کردار زشتمان

آمد به هر نگاهش آری چو نیشتر

بر صولت و وقار بیفزود بیشتر

چون دید وضع و کرد با خود حساب کار

اول بایستاد و نظر بست یک زمان

صبحی که نیست گویی از شب جدائیش

با دنب شب تنیده نه از آن رهاییش

  تا با هم آورد بیمار ناک چند.

آنان که تشنه اند تماشای هر چه را

گو زنده هر که باشد و گو مرده هر که را

  تا خوب و خوبشان یکسان به پیش چشم

چون زندگان ولیک هم از مرده ای بتر

آیا چرا که آمده از گورشان بدر

 بیدار طبلی این هشیار بوغی آن.

بیدار نه ولیک ز حرفی به جای خود

رفته چنان که گوی رود بی هوای خود

 ز آنجا که خورده است تیپاها برو

حیران و مات ابلهی ای کارسازشان

با چشم گوسفند و دهان های بازشان

 بر راهشان نگه تا خود چه بگذرد

هیچ آیتی نبود در این صبح خون فشان

کاندر گروه خلق دهد از رمق نشان

با رنگ ماتمی این صبح داشت رنگ.

اندر کشیک خانه هم از بعد زمزمه

طبلی ز حال رفته بیاورد همهمه

با هم ردیف بست سربازهای چند.

بادی دمید پس پی جاروب ره ز دور

افتاده چند افسر افسرده را عبور

غمناک تر کشید هر چیز را به چشم.

گویی به جرم روشنی کاذبی فرو

شهری چو در غبار سیاهی سواد او

طرح افکنیده است از دود دوزخی

ترسانده روی مرگی هر چیز را بجا

وز جای برده فکر گریزی چه چیز را

تا رفته پس به راه مانده است منجمد.

اما چه کوه ها که کنون بر کشیده سر

و آنجا هر آنچه بر رهش آزاد رهسپر

 چون کاروان ابر در آسمان دور.

لیکن چنان که دیگر آن صبح ها به کار

غم را نه زهره در رخ او بستن شیار

او آنچنان که بود با صبح رو گشود

مانند آن که در دل ابری رخ بهار

عکسی ز ماهتاب به غرقاب آشکار

 یا آتشی بر آب و آبی بر آتشی.

با او دگر شده ز همه چیزها اثر

گر روزگار با دل او نیش نیشتر

او نیز نیشتر در قلب روزگار

نه بیم آن که لختی از عمر نیست بیش

یا نزکسی که بدهد یاریش پا به پیش

 تا آن که او کند بر او میانجی ای.

نه بیم آن که دیگر این آفتاب سرد

بر روی او نخواهد لبخند تازه کرد

بی او چه بس دمد بر طرف جوی گل

یا بیم آن که چون نه امیدی ست چیست کس

یا با چه شیوه از پس امید زیست کس

 حتی نه بیم آنک با دلش نیست بیم.

اکنون رسیده و آمده آن ساعتی فراز

کاو را دگر نگردد آغوش گرم باز

در دیدن پسر یا مهربان او.

با لطمه ی رسیده وی آسان نبود خرد

فولاد بود و دیر وی از رنج می فسرد

 از جا نمی شد این کوه از هر آب تند.

در این زمان که هر کسی از پای می فتاد

از پا نمی فتاد گر از جای می فتاد

چونان که آن دگر از جا فتادگان.

فولاد بود آری و می گفت خود که هست

او را چه هست و آن دگران را جز او چه هست

دیوار چون عروس کاستاده بد به پای

فولاد بود و سرسخت بر او دست یافتند

با حیله دشمنان به سر او شتافتند

 دادند زجرهاش تا نرم شد به تن.

بی شبهه دیده بود در او هر که این درست

کاو رنج را به هیچ شمرده ست از نخست.

 و آموخته ست او، زجر و تعب به جان.

در زندگی که معرکه ی رنج و راحت است

رنجی ست زندگی و نه جای شکایت است

 بی درد مردم اند در راحت مدام.

ز اینسان به زندگی به بسی فکر بارور

کس هست کاو به فکر همه می برد به سر

 در کشتی ای بر آب، چون ناخدای آن

ما را وقوف نیست به سرتا سر وجود

نساج تا چه تعبیه کرده به تار و پود.

 گویند هر کسی ست سودایی و شری

گویند زندگی ست جنونی به همچنین

بس عشق ها به دل به جنون اند. لیکن این

 در خورد فهم کیست بی شبهه ی جنون.

با قدرت چه فکر در این نکته بنگریم

دستی ز دور بر سر آتش چو می بریم

نارسته از خودی نابرده ره به جا.

«عارف» کدام یک به جنون پیشرو تریم

نه من نه تو، من و تو صاحب سریم

آنها جنون محض، ماها شبیهشان.

ما را بود که آید یک دوست چاره گر

پاکیزه تر ز هرکس و پرهیزکار تر

اما کسی ست کاو مطرود هر در است

رانده ز هر کناری و مطرود هر دری

گرچه من و تو نیز (اگر نیک بنگری)

این حبس خوانده را، قصه شنیدنی است.

ما را شنید گوش کنون کافسری برفت

جانی چگونه لیکن از پیکری برفت

 از این خبر چه جست بیمار این خبر؟

بی هیچ بیم در دلش آمد به سوی مرگ

رفت از کمال غیظ که بیند به روی مرگ

 آن آشنای درد در قهر زندگی.

چون شمع بر دهانه ی این تندبادگیر

از آتش شکوفه به خاکسترش سریر

در پیشگاه مرگ زنده چو در کفن.

یا آفتاب روشن روزی در آن زمان

کز ابر تیره روی بپوشیده آسمان

و اندر بسیط خاک از آن کدورتی ست.

برد آن جنون که بودش آخر به جای خود

(گوری که کنده بود خود او از برای خود)

در هر دلی تکان و دل او نه در تکان

 آن گه به ره فتاد محکم ترش قدم..

نزدیک شد به هر کس و از هر که گشت دور

آن آفتاب گرم ز ما بر گرفته نور

 باز هر خنده ای، چه معنی ای در آن

مانند آن که خواهد عمدا وی آن کند

ما را تمسخری به اشارت چنان کند

کاین دم شکست کیست، از اوست یا زما؟

چشم کسی نبیند آن گونه منظری

چون آن نه اتفاق فتد روز دیگری

آن روزمان زیاد هرگز نمی رود

کاسی به جلوه جام تهی لیک ما همه

با ماهزار واهمه با او نه واهمه

بر ما درآمدش باز آن نگاه چشم

آن چه مردگی که زما دیده ز آن شکست

با آن نگاه بر جگر هر کسش نشست

بر ساخته چنان با مردگی ما

و آئین زندگی همه بر ما نهاده ای

ما همچنان که مرگ بر او اوفتاده ای

چون بر سرش فرو آوار جامدی

از سوی پیش صف زده یک زده یک زنده مان اسیر

گویی به کینه یکسره با زنده ای دلیر

 چون خواسته اند این چون گفته اند آن.

کس را نبود تاب به رویش نظر برد

مردی بدان خصال در آن حال بنگرد

 یک چند دهم به هم ما را نگاه رفت.

آن گه خموشی ای همه جا را فرا گرفت

فکر و خیال مرگ به هر گوشه جا گرفت

  آمد به واقعه هر چیز دردمند.

خواهد هوا تو گویی سنگینی ای کند.

هر بامی و درختی غمگین ای کند،

 باید ندایی این تشویش بشکند.

بندید چشم هاش. بگفتند. گفت: نه.

با بیم در چنین دم هم دلش جفت نه

 واستاد روی پا چون میخ آهنین.

گر گشته بود یا نه ز ما حال مردگی

او بود همچنان که نه در او فسردگی

اما چه اش نبود آیا به حوصله

فریاد زد به خشم: چرا ایستاده اید؟

من چهره ام گشاده، شما ناگشاده اید.

مانند آن که باز دارد به لب سخن.

ما به صدای او سخنی با زمان به گوش

وز هر سخن که می کند او خونمان به جوش

 لیکن کدام حرف با مردمی کدام؟

از بعد این عتاب که با ماش بود آن

حالی گرفت و هیچ نه در زانوان تکان

 سر بر فراشته با راست گردنی.

در بین کاو چند بجا چیده چینه ها

بس شکل ها بدرهم و برهم دویده ها

 بی برگ و بینوا شاخی ز روی بام.

ز آن سوی آن خرابی ز آن چه کس فقیر

آویخته سفالی از آن بر سر حصیر

 بس ژنده ها در آن آثاری از زوال.

فرمان بداد آتش را با دهان خود

در ولوله فکنده دل از دوستان خود

 و آسوده ساخت جان زین قحطگاه مرد.

ما را گذاشت با هنر خو که حاضریم

و این مان هنر که بر هنر غیر ناظریم

 همچون منجمان در کار آسمان.

وز بعد این حکایت و این ناروا بر او

سربازخانه رفت به خاموشی ای فرو

تا خوب بسپرد، آن ماجرا به دل.

اسفندماه 306

 

دکلمه: بدون فایل صوتی

قالب شعر: نیمایی

وزن عروضی:

ثبت نشده

بحر:


دیدگاه مخاطبین