چراغک / علی اسفندیار(نیما یوشیج)/مجموعه شعر نیما یوشیج/سریویلی
<nav dir="rtl" class="breadcrumb-nav"> <ul dir="rtl"> <li><a href="https://cheraghak.com">چراغک</a></li> <li><a href="?nima-yooshij">علی اسفندیار(نیما یوشیج)</a></li><li><a href="?nima-yooshij/divan_nima_yooshij">مجموعه شعر نیما یوشیج</a></li><li><a href="?nima-yooshij/divan_nima_yooshij/serivili">سریویلی</a></li> </ul> </nav>

سریویلی

این شعرهای آزاد، آرام و شمرده و با رعایت نقطه گذاری و به حال طبیعی خوانده می شوند. همانطور که یک قطعه ی نثر را می خوانند.

سریویل اسم دهکده ایست در «کجور» نزدیک به «هزارخال»، این دو کلمه از دو جزء ترکیب شده است: سری (خانه) وویل (محل). سریویلی شاعر، با زنش و سگش در دهکده ی ییلاقی ناحیه ی جنگلی زندگی می کردند.

تنها خوشی سریویلی به این بود که توکاها در موقع کوچ کردن از ییلاق به قشلاق در صحن خانه ی با صفای او چند صباحی اتراق کرده، می خواندند.

اما در یک شب طوفانی وحشتناک، شیطان به پشت در خانه ی او آمده امان میخواهد.

سریویلی، مایل نیست آن محرک کثیف را در خانه ی خود راه بدهد و بین آنها جروبحث در می گیرد. بالاخره شیطان راه می یابد و در دهلیز خانه ی او می خوابد و موی و ناخن خود را کنده، بستر می سازد. سریویلی خیال می کند دیگر به واسطه ی آن مطرود، روی صبح را نخواهد دید.

به عکس، صبح از هر روز دلگشاتر درآمد، ولی موی و ناخن شیطان تبدیل به ماران و گزندگان می شوند و سریویلی به جاروب کردن آنها می پردازد. او همینطور تمام ده را پر از ماران و گزندگان می بیند و برای نجات ده می کوشد.

در این وقت، کسان سریویلی خیال می کنند پسر آنها دیوانه شده است و جادوگران را برای شفای او می آورند، باقی داستان، جنگ بین سریویلی واتباع شیطان و شیطان است.

خانه ی سریویلی خراب می شود و سالها می گذرد. مرغان صبح، گل با منقار خود از کوه ها آورده خانه ی او را دوباره می سازند. .

سریویلی دوباره با زنش و سگش به خانه ی خود باز می گردد. اما افسوس دیکر توکاهای قشنگ در صحن خانه ی او نخواندند و او برای همیشه غمگین ماند.

 

نیما

ساکنین دره های سردسیر کوهساران شمال

آن رمان در حال آرامش

زندگی شان بود.

وز فریب تازه ی زشت بد انگیزان

فکرت آنان نمی آشفت. از این رو

بود در آن جایگه سرگرم هر چیزی به کار خود.

 

از پس برگ درختان به هم پیچیده، آهسته،

رنگ دل آویز خود را آفتاب

می پراکند و شبان نم گرفته در مه دایم،

از فراز کوهساران، تیرگی شان را،

خامش و بی همهمه، روی چمنها پخش می کردند.

«سریویلی»، آن یگانه شاعر بومی هم،

کرده خود با زندگی روستایی در وثاق خود،

زندگی می کرد،

شاد و خرم.

صحن دلباز سرایش بود پر از سرو کوهی و ز عشقه های بالا رفته بر دیوار و با او،

گلبنانی که، ز جنگل¬های دورادور،

تخم آنان را

خوش نوایان بهار آورده بودند.

و آن زمان که ابرهای پر ز رطوبت پر سوی آن جایگه رو کرده بودند

در چمن زار سرای او،

تا به دلخواهش براید کار، بپراکنده بودند.

در گه پاییز، چون پائیز با غمناکهای زرد رنگ خود می آمد باز،

کوچ کرده ز آشیانهای نهانشان جمله توکاهای خوش آواز

به سرای خلوت او روی آورده

اندر آنجا، در خلال گلبنان زرد مانده، چند روزی بودشان اتراق.

و همان لحظه که می آمد بهار سبز و زیبا، با نگارانش به تن رعنا،

آشیان می ساختند آن خوشنوایان در میان عشقه ها.

 

با نگاه مهربارش سریویلی در همه این جلوه ها می دید.

یک به یک را در مقام جلوه مکی سنجید.

خوب می کاوید چشمانش

آن دلاویزان رنگین را.

آن دلاویزان برای او

ساز می کردند نغممه های شیرین را

و از آنها سریویلی را به دل می بود لذتها.

 

گاه زیر شکل شمشیر و کمانی کز دلاور پدرانش بد نشانی

و به روی تیره ی سبز کهن دیواری آویزان،

بود آن خلوت گزیده گرم کار شعرخوانی.

در تکاپوی غروب آفتاب روزهای دلگشاده گاه

بود ناظر سوی گاوان، وقتی از راه چراگاه

با سر و شاخ طلایی شان

سوی ده برگشت می کردند.

می شنید از دور با صدها صدای مرد و زن مخلوط بانگ زنگهاشان را

همچنین می دیدشان در زیر گرد راه پیدا،

آنچنانی کز درون خرمن آتش،

بگذرد تصویرها کمرنگ و دلکش.

 

لیک پیش آمد چنین افتاد و آمد این

که شبی سنگین

آمدش بر پشت در،

مانده در زه حیله جویی،

نابجایی از پلیدیهای خاکی زشت تر بنیاد و رویی.

تیرگی را بود در آن شب مهایت حیرت افزا

مثل این ه جانورهای زمینی را

در رسیده ناخوشیها

که کنون از هم گریزانند.

وز جدار آسمانهای کبودیها سیه کرده

روشنان را ی شتابانند

یا گسسته ند از تن گیتی

سر بسر پیوندهای ظاهر و پنهان.

هیچ جنبنده نه بر جا در ره جنگا بمانده

هر چه از هر چه شده، رانده

 

از شبی اینسان نه پاسی رفته،

زابرها برخاست غوغاها.

آسمان شد خشمگین گونه به ناگاهان

و زمین سنگین و پر طوفان.

باد چست و چابک و توفنده بر اسبش سوار آمد

همچنان دیوانگان تازنده سوی کوهسار آمد.

در همین دم سیل و باران ناگهان جستند

از کمین گه شان.

و نه چیزی رفته بود از این

که چنان غرنده اژدرها

گشت غران رود وحشت زا

کرد آغاز سر خود هر زمان بر سنگ کوبیدن،

از میان دره ها سنگ و درخت و خاک روبیدن،

وز ره صدها دل آرا دیه ها بام و در و دیوارها کندن.

 

آن مزوز کرد با در آشنا چنگال و ناخنهای خون آلود

بس به چنگال و به ناخن کرد آغاز خراشیدن.

و آنچنان در کاندر بلایی سخت می زیبد،

سوزناک و دلنشین بگرفت نالیدن؛

«ای سریویلی! یگانه شاعر قومی که با ببرند در پیکار،

و همه مهمان نوازان بنام اند و جوانمردان،

این جهان در زیر طوفان وحشت آور شد.

هر کجای خاکدان با محنت و هولی برابر شد.

خانه را بگشای در

در رسید از راه های دورت اکنون خسته مهمانی.»

سریویلی گفت: « خرسندم.

لیک پیش خود از آن مکار وحشتنک می خندم.

عجبا! که مردم آن شهرهای دور

دوست می دارند

گوشه بگرفته کسان را،

و هنوزم می نمایانند با من مهرشان باشد

این ز یک رنگی نشان باشد.

یادشان باشد ولیکن

آن زمان که از پلیدان

داستانها کهنه می خواندند

و به پاس خاطر آنان

می پسندیدند خوب و زشت یکسر داستانشان را

در همان هنگام کز من بود سوزان تن در آتش

و به لبخند تمسخر چشم بودم بر فشاد کارهاشان

دست می یازید طراری،

از پی آنکه بگیرد رنگ دستش، بر دم طاووس

با وجود اینکه بودش رنگدان در پیش.

یادشان باشد که آنان کور دیده مردمی هستند

که نمی جویند هرگز روی گلشن

که نمی خواهند تا بینند پزمرده چراغی را

زیر بام کهنه ی ایشان شده روشن.

لیک اسم از گلشن و وصف از چراغی را شنیده

همچنان گرگی رمیده یا چنان خوکی دویده.»

 

پس بدون هیچ تردیدی سریویلی،

از ره سوراخهای در به هوش خود توانست

بشناسد آن بدانگیز جهان را.

در سرشت تیره ی او خواند فکرتهای سنگین زیان را:

 

«وای بر من! جنس مطرودی زیان آور

می نماید مهر با من. در شبی اینگونه طوفانی،

می رسد زی من به مهمانی.

مثل اینکه بامی از بامم نه کوته تر بدیده

زین سبب از هر که ببریده به سوی من دویده

می کند ساز این سخنهای گزاف خود،

با شگرفیها که شاید، لیک کس را نیست باور،

تا نشاند گردم از خاطر

من شریک و همنشین تیرگان این جهان هستم

خانه پای این ددان هستم

لانه ی مرغ سحر خوان، لیک جای دستبرد روبهانم.

هر کدامین شان ز هر جا مانده سوی من دوانیده.

به هدر شد آه! آن گوهر کز امیدی

بر جبین صبح روشن داشتم ر دم نشانیده!

راست آمد آن سخنهایی که می گفتند:

« زندگانی سریویلی سیه خواهد شدن آخر زکار حیله جویانی»

جادوگرهایی که در آن کوه های دورشان جای است،

و به شب از شعله های بوته ی اس÷ند سر مستند،

بیهده حرفی نمی گویند

گرچه غیر از بیهده چیزی نیم جویند.

آن جماعت چون زنان جوکیان خانه بر دوش

با نخودهایی که می چینند،

زندگیهای مردم را

خوب یا ناخوب می بینند.

وز گذار سوزنی آویخته با پنبه ای بر اب،

در بطون دردناک زشت این غرقاب،

حدسهایی شان بود دیگر.

گرچه نگشایند با کس راز،

با کسان آنان نمی گردند هم آواز،

لیک لذت می برند ار بر زبان آرند

که به چه هنگام می ماند چراغی تیره»

آن زمانی کز پس دیوار، آن مطرود

دید بر راه جواب سریویلی بود،

سریویلی باز با خود زیر لب می گفت:

«من پس از این بایدم زی کوه های دور رفتن

از مکانی که ددی شد آشنا با آن به در رفتن

تا چنان ماران که از کار نهیب باد و سرما

می خزند اندر زمستان در شکوبه های ناپیدا،

دل شکافم خاکدان را از پی راه رهایی یافتن.

بعد از این باید

دور از جای و مکانم ای دریغا

زیر سایه ی غم انگیز کرادی دردسر آور نشینم

تا غرابی خواندم غمگین  زشت از پیش

در غروبی رنگ مرده، من

یاد ارم قصه ام را خامش و دلریش»

«ای سریویلی! عجب هرگز مدار.

زیر بارانم

زار و نالان اینچنین مگذار!

غم افزا می گرید این گردون

می گریزد هر که در هامون

مثل اینکه اهرمن رویی

می کشد هر چیز از سویی به سویی

ریشه های بس درختان کهن پیچیده اندر هم

پیش این سیل دمان،

می جهند از سنگ بر سنگی.

مثل اینکه اژدهایی سخت غران را به دنبالند مارانی به تن رنجه.

از چه روی این سان حکایتها

رو ترش داری چرا چاکرانت؟

هیچکس از میهمان نورسیده دل مبریده،

گرچه از وی نابجایی دیده یا روزی جفایی یافته، زشتی شنیده.

هر که می گوید: گرامی داشت باید میهمان را»

سریویلی گفت: «اما من ز هر که دل بریده ستم

گوشه ای را به هوای خود در این گیتی گزیده ستم.

شوق صحبت بود مرغی، این زمان پرواز کرده سوی بیغوله پریده.

مادرم یک شب مرا دید

که ز خواب آشفته جستم

دست چون بر من بیازید:

آه بر زد گفت با خود

«این پسر بیرون شد از دستم

او شریک و همنفس با مردمی دیگر شود آخر

دیگرم از او نخواهد گشت اجاق تیره روشن.

پیش چشم او چو گلخن می نماید روی گلشن

و آنچنان شام سیه، این روزگاران!

این سزای آنکه در تیره شبی جادوگری را تیره گردانید فانوس

پس گذشت از راه بیشه با شعاع ناتوان پیه سوز خود

آن زمان که تیره ی شب، رنگ بر بال غرابی زشت تر می بست

و غرابان دگر را بال و پرها بود بر هر سو گشاده»

«با همه اینها که بنمودی،

ای سریویلی!

تو نکوکاری. نکوکاران

از پی درمان بیماران

بار هر سختی کشیده

روی بس منفور دیده،

حرفهای این جهان و زتش کردارهای آن چه می ارزد

که به دل مرد نکوکاری از آن لرزد؟

ره نوردی یا به راه خود شود لغزان؟

وانگهی تو از تبار کوهیان و با سرشت تو جوانمردی ست توام

هیچوقتی با جوانمردان نه مرد که نشینی راست دلسردی 

هان، ای ارواح نیکوکار پنهانی!

خانه های میزبانان را

از نگاه پر ز مهر خود

دلگشا دارید و نورانی

تا شناسد هر کسی شان

بیشتر آثار مهر و مهربانی را

با نگاه و با صدای گرمشان دمساز دارید!

هان بر سرشان.

سایه بانها برفرازید از پر مرغان دریایی،

تا به یاد خنده های یک بهار شادمان آیند،

از شعاع آفتاب تافته از پشت برگ تیره ی لادن،

روی گلهای دگر دیگر صف گستردنیها گسترانید ...»

سریویلی خنده ای سرد و پز ار معنی بدو بنمود.

بر رخ آن حیله جوی فتنه در نگشود.

گفت: «هرگز کس نبیند خانه ام را بر رخ هر ناشناسی درگشوده

کس نبیند یک تن از آنان سوی من رو نموده

من نمیخواهم شوم با هر کجی آلوده.

خاطرم از عیب جویی شان نیاسوده وگر آسوده،

میهمان راندن بسی خوشتر که بد را میزبان گشتن

ممسکی به کز کرم با تن چشمان همزبان گشتن،

وز ره آنان به دل پروردن امید بهی را.

من نمی خواهم شوم با ناروایی جفت

تا نکو گویندم از خویی خوش و نیکو

یا ملامت نشنوم کز بهر چه روی از کسان بنهفت.

زشت می دارم دمی گر کشته ماند در وثاق من چراغم

با دگرسان زندگانی، زندگانی می کنم من.

ز آنچه روزی در پی اش می رفتم، اکنون می گریزم

من بدان حالت رسیده ستم که با خود می ستیزم.»

گفت آن مطرود:

«هم از این رو بود

که به سوی تو

روی آوردم.

در شبی اینگونه طوفان زا

که جهان را شد ز هم بگسسته گویی یکسره رگها.

هم از ای رو بود،

که، به امید تو،

من به دل امید بودم،

دمبدم بر هر امید زنده ی خود می فزودم.

تا سوی تو آمدم، در سر،

فکرها پروده ام بیمر.

من ز وقت کودکی

شاعران را دوست بودم،

همه آنها، جز تنی چند،

پدرانم را ستوده.

بوده از ایشان شکوهی هر کجایی که بساط بزم بوده

با پریرویان شورانگیز و رعنا؛

به نشاط و رقص برجسته!

چه دلارا!

گرد ایشان ساقیان استاده بر کف جامهای می؛

با کمرهای زراندود و قباها تنگ از اطلس.

آه! چه هنگام...

مثل اینکه از نخستین روز با انان

پدرم را عهد صحبت بود.

هیچوقتم این نخواهد شد فراموش.

از برای من،

از برای زندگی من همه آن خاطرات نغز شیرین اند.

همچو گردنبندهای گوهر غلتان و سنگین،

بر گلوی نازک اندامان،

می برند امروز دل از من.

می گشاید چشم بینایی مرا از یاد آنها

با سخن شان خون مردم گرم می کردند،

مردمان را نرم می کردند

در صفای بامداد شعر آنان،

که جهعان را راست می شد کارها از آن،

پدر من جنگهای بس گران را برده است از پیش.

من زمانی که به کف دارم بلورین جام از می

در میان هلهله های کسانم

شعر می خوانند خنیاگر خوش الحانان برای من (چه بس از شعرهای تو)

گر بدانی چه ملال آور است آندم

کادمی می فهمد اما آن توانایی

نیستش تا همچنانکه شاعران، مقصود خود را بر زبان آرد.

از همین ره بس مرا غمهاست اندر دل.

من غم انگیزی شعر شاعران را دوست می دارم.»

سریویلی: «دریغا!

من اسفناکم از این گفته.

شد گره بسته سراسر پیش چشمم کار دنیا!

ابری آمد در میان ابرهای تیره تر، تند و پر افسون تر!

شعرهایم را که در گوش تو خوانده ست؟

من که دایم کوله بار شعرهایم را به دوش خود،

یا به روی چارپایان و به پشت گاوهای نر،

می کشم از جنگلی زی جنگل دیگر.

من که همچون کرم پیله در درون پیله ام پنهان،

تا چه هنگامم بسوزاند

مرد دهقان

از مجا بشناختی کی گفت با تو زان سخنها

تا نشاط انگیزدت در خاطر اشعاری

که در آنها خون گرم و جوشش ناجور خود را کرده ام پنهان؟

                                                       !ای افسوس

از هیمن دم می کشم من شعرهایم را

به دگر قالب

من فرو خواهم شدن در گود تاریک نهان بیشه های دور

بین مرگ و زندگانی در دل سنگین رویای شبی تیره،

که خفه گشته ست در آن مردمان را بانگ،

نقطه های روشن از معنی دیگر را به دست آورد خواهم.

زانکه می لرزد تنم تا استخوانم سخت

آن زمانم که کند همچون تویی تحسین

من به روی چشمهای تر شده از گریه های ساعت تلخ گهکاری

می نهم رنجور وار و شرم کرده دست،

آن زمان که بنگرم در تو فرحناکی

از قبال من فراهم هست.»

 

« ...از چه رو؟

از چه روی این سان نفور آوردن؟

این نین زآوازه ی نام بلند خود بیازردن

ممکن است آیا که در پنهان بماند پاره ی الماس در پیش نگینی چند از شیشه؟

یا همیشه لکه ی ابری بپوشاند رخ خورشید؟

ممکن است آیا کز اینگونه حکایتها

مردمان تابند رخ از هشمندان؟

آنچنان که گفتم آنان در دل ما

مرتبت بس ارجمند و ارزش بایسته شان باشد.

در همه احوال آنان را گرامی داشت باید.»

سریویلی گفت: «لیکن

م نیم ز آنان گه می سنجی

رتبتی آنگونه شان والا.

دور از آن نام آوران و آن سخن گویان که از تو دل ربودستند.

من زبانم دیگر است و داستان من ز دیگر جا.

به کز آن مردم بکوبی در.

آن کج آموزان کج پرور.

آن گروه اندر میان راه مردم می نشینند

پهن کرده دست و پاها را گشاده،

دم به روی پشت، تا مردمشان ببینند

گوششان خسته نه از آوای و هرای ددان کوی

به سلیقه ی ددان گویاستند.

هر زمان با توست میل همنشینی شان

تا به یک لحظه بینی شان

می جهند آشفته وار از خوابهای تیره و سنگین

خواب روز وصل می بینند یکسر در هوای تو

همه آنها چون تو در فکر جلال اند و زر و زرینه های زندگانی

پر زاغی را به کف دارند و پندارند

زیر چتر دم طاووس آرمیدستند.»

 

لیک آن مطرود

تیرگی ننمود

وز سخنهای سریویلی نشد ازجا.

بلکه، تا دل زو بدست آرد،

با صدای عاجزانه تر بشد گویا:

«آه! دانستم، به من شد آشکار، از بس

تو به شعر و شاعری پرداختستی،

نیستی دیگر در این دنیا

بتوانی تا شناسی مردمان را.

می نهی یکسان به پیش چشم، از ین رو

دوستان و دشمنان را.

پس دل دشمن کنی شادان

دوست را رنجه ز قهر خود... 

تو همان زیبد که مانی در نهان

گرم کار شعر گفتن،

و ترا از دور بشناسد هشیاران این راه.

حیف می آید مرا لیکن

از نگاه موشکاف و پر ز مهر شاعری ماننده ی تو!

ای سریویلی! چرا بیگانگان را حرف بشنیدن؟

دوستان را بی گناه آزار دادن؟

یا از آنان با خیالی بیهده اینگونه رنجیدن؟

کی می آید از پلیدان

به در کاشانه ی تو؟

آن بخیلان ادعاشان می رسد بسیار

جمله سرشان پر ز باد نخوت و پندار

گرم در کار خودند.

در پی فکر زمین را کوفتن

آسمانها را ز رنگ تیرگیها روفتن

و به آنها رنگ و رو دادن

از برای آنکه بفریبند مردم را به دست جادوگرهاشان

اندر آنها بس دروغ و حیله پنهادن.

کی رفیق مردمی مانند تو خواهند بودن؟

برد یا خواهند اسمی از تو، در بین هزاران حرفهای خود؟

من یکی از آبرومندان و از همسایگان هستم

در نشیب کوه های با صفا نه دور پر ز اینجا،

گاوهای ما مگر با هم ناستادند در یک جا،

و یکی چوپان

نیست نی زن از برای گله های گوسفندان زل ما

در سکوت شب چو می چرند ا هم؟

ما به یک جا شیرمان را در بهار اندازه می گیریم.

تو چگونه، ای سریویلی! مرا نشناختی؟

بر من اینگونه ز روی بدگمانی تاختی؟

حال آنگه همچو تو در زندگی درمانده ام من هم ...

آه! یاوه زندگانی!

در بهار خنده هایش نو شکفته گل بمیرد

صبحگه، با آن صفای خود،

یکدم افزون ار نپاید!...

آدمی تنهاست با دردی که دارد.

مثل اینگه تند خیز ابری به خارستان ببارد

گریه ها بی سود مانند

بگذرد از آن زمانی و شود افسانه ای دلکش.

کیست داند (آنچنانی که بباید) از چه رنجورند مردم؟

مردمان در دود آه خود شده گم ...

هر کسی سودای خود دارد ...

هیچکس را نه صفایی، نه وفایی هست.

از حسد می رند اگر بینند

بر بساط دودناک این جهانی روشنائی را.

زندگانی گوی غلتانی ست. می غلتد،

بر زمینهای بسی هموار و ناهموار

از بر سنگی به سنگی تا شود یک روز پاره!

من به ده مان می شناسم مرد جحولایی

کز حسد یک لحظه نتواند ببیند بفته های دیگران را

لیک دایم از حسد بد گوست و ز حرف دروغش نیست پروایی.

از جوانمردی هر آنکس بهره اش کمتر

از جوانمدری ست افزون تر سخن آور.

با بدان هر کس که بستیزد

بیشتر با هر بد آمیزد

این کهن رسمی ست ما را در نهاد زندگی

چه مزور مردمانی! ... آه یاوه زندگانی! ... آه!

                                                       ناقص زندگانی! ...»

سریویبی با لبان پر زخنده گفت: «می دانم

که ترا چه می شود.

در نهاد مردمان آن چیزها که هم خود آنان نمی دانند می خوانم

واقفم من بر همه اسرار آنها.

از کجی و زکج سرشتان آنقدر اما مکن شکوا.

هیچ ممکن  می شود آیا

که بود بالاتر لز رنگ سیاهی زنگ؟»

شیطان: « آری

کینه های مردم و طوفان زجر و مردم آزاری

تیرگی را نیز تیره تر بگرداند

از درون تیرگی شب، چراغ از دور بنماید ستاره

...................................*

گر بدانی که بد اندیشی و بدکاری

چقدر بیش از همه چیزی در این دنیا شده کامل

هر سخن که از لب مردم برآید بهر تمهیدی ست تازه

از پی آنکه برآید کام زی خوبی بکوشد مردم بدهمگتا ز خوبان برتر آیند آن بداندیشان

پا به پای بد، بدی را می نمایانند همچون خوب.

نوک مرغ صبح خوان را از حسد بندند

تیره می دارند روی آسمان را،

تا نبیند چشم مردم آفتابی

کور موذی شمع ایشان روشنی بخشد جهان را.»

سریویلی گفت: «اما من

دیده ام بسیارها رنج و ملامت

هیچ از این در، دم نخواهم زد.

در کهستنهای ما مرغی ست

که به روی صخره های خلوت و خامش می خواند

او زبانی جز زبان خود نمی داند.»

گفت با خود آن مزور در بن لب:

«چه از این بهتر. در این شب

که جهان ی لرزد از طوفان

من ترا از راه دیگر رام دارم» و پی از آنی

کز نگاه مکر بارش نزهت و رنگ و صفای خانه ی او را

خوب تر حس کرد،

و آرزوی کاوشی در آن،

در دل او بیشتر پرورد،

ساخت، ز آب بیتی و از عطسه های سرد،

ریزش باران و طوفان را قوی تر.

ز آسمان جوشید دریاها

برد دریاها به صحراها

وز ره صحرای هول افکن،

پر ز آوای دد و شیون،

ریخت درهم هر درخت و سنگ

برکشید آنگاه از راه جگر آوا:

«حدت طوفان به خود افزود!...

مثل اینکه می شکافد آسمان را بام

خاکدان از هول ماند زیر آوار فلک

نیست بر جای خود آرام،

گمب و گمب آن سنگها در آب می غلتند

تند و تند آن آبها بر سنگ های خرد می ریزند ...»

همچنین بر عجز و ناله های خود افزود:

«آه! اکنون سخت تر گردید

راه رفتن بر کسان من!

اسبهاشان، با لجام زرنشان،

در گل و لایند و فرسوده!

برفراز آن تناور کوه ها با هم بداده دست برق و باد

سنگهایی را گران

این زمان بشکافتند از هم ...

من به تن می لرزم از بس روی شمشیر دلیران پا نهادستم.

روی نعش نوجوانانی،

هر یکی زانسان که می دانی

مثل اینکه روح ایشان از جسدهاشان، حدا مانده

می گریزند این زمان نالان ...»

سریویلی گفت: « از بهر چرا

از دهاتیها نمی رانی سخن،

که به زیر پا دارند اسب در این ماجرا؟

بینوا آنان

که به سنگستان،

می رودشان زندگانی یکسره بر باد!

زندگانی ای همه تلخی!

لیک قوتی بهر آن هم نیست!

دارویی از بهر دردی شان فراهم نیست!

مثل اینکه روح آنان راست لعنتها در این دم

برجسدهای جوانانی که می گویی.»

شیطان: « در عوض، گر بینوا هستند،

آن دهاتیها میان کوهسارانی

چون نگارانی،

زندگی شان هست.»

سریویلی گفت با خود « حیله جو را بین.

لحظه ای با این دو رویه مردمان بنشین

تا ببینی شان به چه برهان،

از ره فکر و خیال مردمان

می برند از پیش، فکر خود،

آن جماعت مردمان را یکسره بینند با یک چشم،

بی خبر کاندر میان بیشه شیرانند خفته.

چون به راهی کوزه ای بشکسته می یابند،

با یکی دستش ز روی راه می خواهند بر گیرند.

لیک، در کار سراسر این ددان،

بگشاده چشم هشیاری که می پاید.

راست می باشد که کوه و زندگانی در دهستان دلکش و زیباست

لیک روزی می رسد

کادمیزاده نوایی نیستش

دلکشی های طبیعت

حز بلایی نیستش،

و نخواهد بود درمانی از پی رنجش!

تو ز خرمنهای گندمها چرا صحبت نمی داری

که، در این طوفان،

می برد سیلش؟

سیل مثل آتش فتنه

 می رود از کوه سوی دره های پست،

تا دهاتی را گرسنه تر گذارد،

برباید گندمی کان هست!

تو چرا چون جنگجویان در سخن هستی؟

حال آنکه حربه ی تو حیله های توست؟

هر دلیری کز تو ناشی می شود،

ار به کار افکندن آن حیله های کج برای توست.

جنگ را تنها تو از بهر بهم بد کردن مخلوق می خواهی

تا توانی از ره آن سود خودجویی.

تو چرا بر لب نیاوردی (زبانم لال!)

که کنون در زیر سنگی گرسنه خفته ست طفلی.

ای بد اندیش از رویه های فکر تیره ی تو،

با همه دعوی خوبی و نکوکای،

چون شبان زنج آور،

آشنایم از چه نایی پیش دیده؟

چون نداند نلخی حنظل کسی که تلخی حنظل چشیده؟

تو نه ای که آشیان مرغکان زرنشان را

بی مهابا می کنی ویران،

تا بسازی پله ای کوچک در ایوان بلندت را؟

تو نه ای که گر بر آید ناله ی سوزنده از راهی،

که خود از بنیادش آگاهی،

مردمان سرگرم داری تا نه کس بندد سوی آن گوش؟

تو نه ای که تیرگی را نیز خاموش می کنی با خود

که مبادا از بهم ساییدن ذراتی از آن ره جهد کوچک شراری،

و تواند پیش پایش را ببیند،

در  دل شب، رهگذاری؟ ...»

حیله پرداز مزور گفت:

«من گرفتم راست باشد این سراسر گفته های تلخ

کز زبان دوستان باید شنیدن.

زندگانی بی دروغ و کاست باید باشد آیا؟

صورت دریا بدان پاکیزگی یک روز

با گل اندوده نمی ماند؟

خوشنوای صبحدم با آن سراسر سوز، دایم

بر سر شاخی نمی خواند؟

کهنه گیتی با بدیهاش بپیوسته ...

زندگانی نیست جز آلودگی هایی

اولش کوشیدن بسیار،

آخر آن نکبت فرسودگیهایی ...

از تن خود ما به هر تقدیر می ساییم.

ما زوال پیکر خود را به هرگونه صلاح و شیوه می پاییم.

می زندمان تازیانه باد تندی و نه ره بهر گریز از وی.

بی ثمر بهر چه باید شور افکندن؟

آب ناجسته نباید جوی آن کندن.

ای سریویلی! به تو من باز می گویم

تو یگانه شاعر شوریده ی این روزگارانی.

نام تو در این جهان

از ره این جنگل گمنام بانگی بس عجب خواهد در افکندن

شعر را رتبت بسی والاست.

زندگی شاعرانه با نواتر رندگیهای این دنیاست

آنکه در این راه  می پوید

خیره چیزی را نمی جوید.

یک سخن بی آنکه سودی از رهش یابد نگوید ...

من شنیدستم:

زشت می گویی به نیکانی.

تو ز لحظه های غم انگیز، نغمه های خواب آور

می دهی ترکیب

از شبان تیره ی مدهش که می دانی،

داسستان روشنیها را،

زیرگوش مردمان خوانی،

چه خیال نارسایی! که تو خواهی دیگران هم

همچو تو باشند در پندار!

همچو تو یکسر

تیزبین و تند فکر و سرکش و هشیار!

همچو تو کوتاه کرده زندگانی،

بیشتر از هر که اما سر فراز و جاودانی!

همچو تو باشد کوران و کران جمله سخن آور؛

مشت خاشاکی به خارستان شود در زیر پای تو

تلی از گوهر!»

سریویلی گفت: «مفصودت از اینگونه سخنها؟

از چه در این نیم شب آسودگان را رنجه کردن؟

چه امید فتح با شیر ژیانی پنجه کردن؟

من جهان را با سراسر داوریهایش به هرگونه،

زیر پای خود نهادستم.

پس به روی داوریهای جهان و زندگیهای جهانی

گوشه ای را دل بدادستم.

تا نکوتر بینم اندر حال گیتی،

از درون تیرگی دردهای سرکش خود

برق خنده می کشم بیرون.

وز برون خنده های شادناک و تلخ

دردها تسخیر می دارم به افسون

من مسخر کرده ام این کهنه گیتی را

تا مسخر کرده ام این کهنه گینی را

تا مسخر  داردم درد و شعفهایش بدانگونه که می خواهم

و بدون آنکه کس پندم دهد، پند از برای کار خود باشم.»

همچنان بر حدت خود بود طوفان

لاجرم آن حیله پرور خواست،

ار ره ترساندن از آزار تنهایی،

سریویلی را بدارد رام و دارد از ره آن کار خود را راست:

« از پی روز خلاص توست اگر اینک

سخت بی تابم

می گریزاند مرا از سر خیال تو در این طوفان غران، آه، خوابم!

گر نمی بودی چنین تنها،

بر لبان تو نمی آمد،

هیچوقتی این سخن ها!

این همه بدباوری، داری وگرنه استوار از من،

حاصل یک روز تنهایی ست.

که زیادت رفته بودند آن دقیقه های خوب و دلکش و شیرین

و کلاغی خواند بر شاخی و گفتی سر بسر مرغان کاغند.

من در آندم ناظر کار تو بودم،

سخت در آن دل ببسته.

و همه حادوگرانم، چون توام بشناختی اکنون،

ایستاده چشم بسته بر نگاه من ...»

-سریویلی حرف را ببرید.

با خطاب «تو مزور هستی» او را گفت: «اینک سهو دیگر.

اینک آن حرفی که از آن حرفهای بی ثمر زاید.

کی تواند خواند اندر خلوت من فکرهای من؟

کور دیدگان، که ایشان راست بیزاری ز بینایی،

همچو پندارند،

که چو من لب بسته ام،

و به بازی عروسک وارشان می پایم از پنهان،

مرده ام، فرسوده ام یا در تن خود جان.

کم ز بس بد باوری لیکن، چو مه، تنها نشینم.

دود ناشایستگی های کسانم دور کرده؛

شدت دلسوزیم در هر سخن مجبور کرده.

من به تنهایی به نیروی هزاران مرد می کوشم.

قطره ی ناچیز را مانم و لیکن

همچنان دریای طوفان زا به دل هموار می جوشم.

من به نیرویی که دارم دردناک این خاکدان درهم بکوبیده،

وز غبار کوفته هایش دگرسان خاکدان را می دهم بنیان.

پس بجنبانم.

بر فراز کوه ها و دره های غمزای زعفرانی چهره ی آن

زندگانی دگرسان تر.

چون منم تنها

فکر من هست از من. اما

هیچم این نیروی پمهانی نمی میرد.

آتش بیهوده ی دونان

در درون من نمی گیرد.

این چراغ آن به که بهر مردم دیگر بیفروزی.

از برای آن جماعت که فریبی را به دلشان آرزومندند،

دل بسوزی.

من به دیگر آتشم دل می فروزد. از تو نفزایم به خود. حرف توام چیزی نخواهد کاست.

تیرگیهای شبان دلگزای من،

در میان نوبهار خنده های این غروب غمفزا پیداست

من شبی بس تلخ از بد این تیره ی غمناک دیدن.

پس چراغ من به روی گور من افروخت خواهد.»

شیطان: «لیک افسوس!

آنکه با این فکرها پیوست،

می رود دایم ز روی پرتگاهان! ...

گر ترا رحم فراوان داش در دل راه،

دل بسوز از بهر خود بودی.

رمه ات را بیشتر کرده؛

بر شمار گاوهای خود می افزودی،

تا پدر را، درگه ضعف و تهیدستی،

نابد از این ره شکستی.»

سریویلی به سخنهای گزاف او بخندید.

گفت: «اما آنکه از بهر کسان اندر تکاپوست،

در تلاش کار خود اینسان نمی باشد.

من بباید گرسنه مانم.

بایدم محکوم بودن رنح و حرمان را.

بایدم بر خود پسندیدن بد این کهنه زندان را.

بایدم در زندگانی پر از آشوب خود حتی

در درون پوست مردن، در همان هنگام کاشفته پلیدی

می دراند پوست تا پرد ز روی خودنمایی در جهان،

آنچنانی کز دل شب، روشن روز سفیدی.»

 

آن مزور که خبر بودش ز جمله ماجرا

گفت: «از بهر چرا؟»

سریویلی گفت:

«در نهاد من جنونی هست،

که اگه مردم نیاساید

من ندانم راه آسودن.

من اگر روزی بنالیدم ز بی نانی

بوده است از بهر یکدم زندگانی.

گر تغار من شکسته ست

سفره ام خالی ست از نان یا نمانده از عسل در کاسه ام چوبین

از پی جاهی نمی خواهم که پر دارم تغارم، سفره ام یا کاسه ام را

یا پی آنکه پلیدی آیدم در پیش

خیره گردد چشمش از بس خوردنیهایی که می بیند،

در نگارین ظرفها سیمینه ...

...........................*

خیره می مانند آنان از نظاره ی روشنان آسمانی

من به سوی خامدان خواهم،

روشنان آسمانی را فرود آرم ...

از همه این ها گذشته من به دل دارم کراهت چونکه می بینم رخ تو

هر فساد و حیله ای در آن،

لکه ها بسیار مر بر آن.

از لقای تو به روی سوخته قبری ست چشمانم گشاده،

می شود در من بسی اندیشه های دلگزارنده،

ذوق می میرد مرا هر دم!

هست پیوندی میان روی و خوی مردم دد. خوب می بینم در این تاریکی شب.

مثل اینکه حاصل جمعند آنان جمله زشتیهای گیتی را!»

 

شیطان: «حرف های تو مرا افسرده می دارد.

مثل اینکه ابر دیگر،

همره این ابر می بارد.

بعد از این من در جلوی روشنی تکریم دیگر بایدم کردن.

پای در این تیرگی آهسته بر روی زمین خواهم نهادن

حسرتم هردم فزاید که چرا منفور تو هستم

مایه ی اندوه تازه در میان آن همه انده های دور تو هستم

سعی خواهم داشت تا خویم دگر باشد.

می کنم پنهان به موهای درازم شاخم ار باشد.»

سریویلی: «با لیان هشته، وز خونابه آغشته، چه خواهی کرد؟

سربسر موی درازت چرب

بر تن پر چرک خوابیده

آنچنان که ریسمان بافان

ریسمان شان را بتابیده.

پس به وی کتف تو گویی

ریسمان شان را به روی بام دکانها بیفکنده اند

آن زمان که به یاد روی و خوی تو می آیم،

دردناک آوای مخلوق است در گوشم

همچو بوی جسم مرده از تن تو، بوی در زیر مشامم

آن زمانی که به یاد کینه های دوزخی خوی تو هستم

یا به یاد نقشه ی یک خنده ی تزویربار روی تو هستم

چشم می بندم نبینم تا جهان را.

وز ره این دلگزا یاد آوریها استخوان آرزوهای نهانی را

با فشار درد می کوبم!

آه! از خونابه ی چشمان

راه های زندگانی را

بی سر و مویی شعف هز لحظه می روبم.»

 

شیطان: «همه اینها را که می گویی به پاس خاطر تو،

آنچنان بنهفته خواهم داشت،

که شگفت آید ترا.

وانگهی این ه نه برجا فکر و پنداری ست

نیم شب هست و جهان تاریک.

هیچکس در کار ما هرگز نخواهد بود باریک.

هیچکس در کار ما هرگز نخواهد بود باریک.

کیست کاو داند شبی همچون منی شد میهمان شاعری چون تو؟

شب به معنی عیب پوش مردمان است

آنچنانی که هنرها نیز اندر او نهان است.»

 

سریویلی آه برزد گفت:

«این بد آمد لیک

از برای چشم مردم نیست،

مرد آیا مسلک خود را

دوست دارد از برای حرف مردم؟

خوشنوایی که به شاخ سرو می خواند

بهر لذت بردن ما هست آیا؟

ئر جهانی که دل رنجور تنها ...

شمع خود را من درون تیرگیهایی می افروزم

که اگر از پا درآیم باز بتوانم دمی در اشک خود سوزم.

ای دریغا! مغز من گر چند نیرومند می باشد

یادگاران گذشته پیش چشم من

صف کشیدستند و از من دل به هر آباده و ویرانه ای ...

کس مگر در زندگانی هست کاو را دل

ننگرد در لذت روزان شیرین گذشته؟

و قطار لذت افزای چنان روزان

بگذردش از پیش خاطر، همچو دانه های تلخ میوه ی نارس،

که فرود افتاده باشد ار بر شاخه به سوی خاک.

مردم ایا تا به این اندازه ناشایسته می باشند بهر زندگانی؟

یا به عمدا، گرچه می دانند،

می نمایانند خود را مانده ی سهو و ندانی؟

کی به دل حسرت نمی افزایدش آندم که می بیند

بر سر ره آشیانی بر کف باد دمنده ست؟

یا به روی خاک مانده پر و بال و استخوان یک کبوتر.

یا زمانی که دو قمری در فضای جنگلی خاموش

جوجگانش را

می پرانند،

قمری ای بی حفت مانده می کند نظاره از شاخی تناور.

از بسی حسرت سرشت من سرشته است. ای دریغا من می اندیشم

کادمی سیری پذیر است از هر آن چیزی که در کف دارد آنرا

و مدام اندر تلاش دست یابیدن بدان چیزی کز او دور است

دیده ام فانوسهای شعله ور را

سرنگون گشته ز بامی بر سر خاک

بس زمینهای تناور را

که زده بر سینه ی خود چاک.

مثل اینکه هر چه از هر چیز می جوید گریزی:

آدمی از آدمی و هر ددی از دد

می دود هر جانور آری که با منظور خود یک روز پیوندد

هر چه گاهی زشت و که زیباست

و فقط یک چیز را معناست:

نفرتی با هر زمان پیوسته وندر کار این دنیاست،

لذت آلوده ای کز آن نیارد کس گذشتن ...

تو برآنی که به عکس این جهان را کار باشد؟

یا بر آنی که نه چوپانی که می گویم مرا رفتار باشد؟

دوست دارم یعنی آن چیزی که از رویش نفور آورده ام در دل

همچنین دشمن بدارم آنچه را که دوست دارم؟»

با همه این حرفها، آن حیله پرداز،

به سرای سریویلی اندر آمد.

این یگانه آرزوی آن مزور بود.

با سر دندان خود برید ناخن های خون آلود.

همچو خنجرها

از پس درها

کاشت آنها را به سطح آن نهانی جا.

وز برای آنکه بیگانه نیابد ره به آن خانه

کرد پشت در به سنگ و با کلوخه ها همه مسدود.

پس برای آنکه در آن تنگنا دهلیز خوابد

کند موهای تنش را

و چنان که بود درخور بستری را از برای خود فراهم ساخت.

تیره شد آنگاه آن دهلیز و غم افزا.

برقراری یافت خاموشی،

وندر آن تنها بجا آوای گنگ بادها از دور.

بادها از دور: هوهو!

ناله ی شبخیز ما تنها برای خامشانی،

بر ره جنگل نشسته.

از برای آن کسانی،

که دل از بیداد هجرانی ز مقصودی گسسته.

در نشیب دره ها، پر از صفوف سرنگون اشباح

که از آنان تیرگان شب دگرسانند، هوهو!

از برای مرغ آرامی،

دم فرو بسته ز خواندن، دیده بر راه نگاه صبح.

از برای خستگانی، خفته بر ره، که نمی دانند،

صبحدم چون با وقار خود در آمد روی بگشاده،

به کدامین سویشان باید

رهسپر گشتن؟

*

سریویلی در وثاق خود 

پیش آتشدان نشسته،

آنی از اندیشه های ناتوانی بخش و بی حاصل نه بر جا بود.

او ز بی تابی در این فکرت،

اختیار از دست می داد.

روی هم می چید شاخه های سوزان را

وز ره دودی که بر می خاست زآنها

نقش آن مطرود حیله جوی را می دید.

آن مزور میهمان پر خطر را خوب می پایید.

چون به بانگ باد و باران گوش می داد

به نظر می آمدش کان فتنه ی آزار مردم دوست

هست در کار سخن گفتن.

و هنوز اوراست بر لب آن شکایتها

که بجز دستان و سهو از ان نزاید هیچ چیزی.

آروز میکرد یک ساعت فراغت را

در کنار رودخانه ی «اوز» بنشسته

با پریرویان به قصه های گوناگون بپیوسته.

به نظر یک صبح خندان را

مه نخستین بار نوک کوه قرمز رنگ می گردد

و شده ست او بر سر پل خم

آن زمانی که به زیر چشم او آرام رود تیره در کار گذشتن هست

خاطره ی آن چنان روزان،

در مقام یاد کردن بود آسان

گرنه خود را در عذاب مشکلات تازه تر می دید.

                                                        افسوس!

او (همان روشن سرشت روستایی)

آنچنان دل زنده کز زنده دلی بر جا نبود آرام،

بود با تاریکی بدبینی خود این زمان دمساز

و کسی این را نمی دانست

که سریویلی ز نامی تر تبار پهلوانی،

چون نه همرنگ کس است، اکنون،

می کشد چه رنجها از زندگانی.

در فشار فکرهای دور خود با نوک فولادین دسته ی شیرماهی کارد خود

چارقش را بندها هر لحظه می برید

تکه های بندهای چارقش را روی شاخه های شعله ور فرو می ریخت

و آنچنان بودش نگه بر سوی آتشدان

می نمود آنگونه پیش چشمهای تیزبین او

کز سرشت آن بداندیش

هرچه با زشتی ست آلوده ...

از همان شب می گریزد او ز مردم

دوست دارد ماند از جمع کسان گم

تا به دست خود بدارد سرنوشت خود دگرسان تر

می رود سوی بیابانهای دور و خلوت این حنگل غمناک

از برای آنکه در زیر درخت سیب ترشی

یا درختی «ریس»، که مانند مخمل بر سر سنگی لمیده است،

خامش و تنها شود ساعات طولانی.

او هراسان است بی هیچ آفت از این زندگانی

شاد از آن اندیشه کز وی رنج زاید.

رنجه است از شادی ای که بر ره آن،

نیست پیدا تلخی یک ساعت غمناک.

هیچش این دنیا نه دیگر پیش چشمان است

پیش او

دوستی و دشمنی مردمان، گر راست خواهی، هر دو یکسان است.

 

عقل او از سر بپریده

خیره می گوید: «شبی شیطان

به سرای من در آمد

خفت تا آندم که صبح تابناک آمد.

پس برون شد از سرای من

لیک ناخن های دست و پای و موهای تن او

مارها گشتند

 در سراسر ...

            بین من جنگی ست با شیطان ...

                                                                   

  خرداد ماه 1319

 

دکلمه: بدون فایل صوتی

قالب شعر: نیمایی

وزن عروضی:

ثبت نشده

بحر:


دیدگاه مخاطبین