چراغک / علی اسفندیار(نیما یوشیج)/مجموعه شعر نیما یوشیج/طوفان
<nav dir="rtl" class="breadcrumb-nav"> <ul dir="rtl"> <li><a href="https://cheraghak.com">چراغک</a></li> <li><a href="?nima-yooshij">علی اسفندیار(نیما یوشیج)</a></li><li><a href="?nima-yooshij/divan_nima_yooshij">مجموعه شعر نیما یوشیج</a></li><li><a href="?nima-yooshij/divan_nima_yooshij/tofan_nima">طوفان</a></li> </ul> </nav>

طوفان

طوفان

چو ابر بر کرد سر، زکوه مازندران

سیاه کرد این جهان، همه کران تا کران

زمین صلابت گرفت هوا مهابت فزود

ازبر" لاویج" کوه تا به سر" لوران"

چو دیو با هم به کین شدند از بیشه ها

پی چه اندیشه ها چه شکل های جهان

بکوفتند از نهان به نعره ی پردلان

به دستهای وزین به کوسهای گران

هول برانگیختند بهم درآویختند

ز یکدگر ریختند خون ز تن خونفشان

زهر شکسته گریخت جانوران عجب

که بودشان همچو شب در تن گیتی تکان

غریوها گشت راست، چنانکه گفتی شده است

بر سر این خاکدان، خراب یکسر جهان

ز رنجهای درون، فغان برآورد ابر

ز دیده تا ریختش سرشکهای نهان

تو گفتی آهیختند ز چاه آبی به دست

پس آنگهش ریختند به هر سوی چاهدان

رها شد از پیش کوه، هزار دریای آب

که از جهان برد تاب، ز رهنوردان توان

رود مخوان، اژدها دهان پر از نعره ها

زهر نشیبی جدا به پشت کوه کلان

باد مگو، ناله ای ز جان گیتی به در

شکسته بغض گلو، غمی کند تا بیان

مرغ نه یک نه دو تا ز موج آواره بود

بسیجها بود برکرانه ی آسمان

یکی گریزان که تن برآرد ازسیل گاه

یکی پریشان که تا رهاند از باد، جان

ز هول این معرکه، منو نگارین من

بر اسبهای چو باد چو آب گشته روان

فکنده سرها به پیش، به زیر باران و باد

که داند آن را کسی که دیده مازندران

به لای آلوده بود کلاه تا موزه ام

ز باد پیچیده بود از او همه گیسوان

نه درکف او قرار، نه در دل او شکیب

نه در سر او نشاط، نه در تن او توان

گهی ز موج پلید، گهی ز باران سخت

گهی ز آب و درخت، گهی ز باد دمان

بگفتم: ای نازنین! مدار بیهوده بیم

بگفت: ای بی خبر! نگر چه برخاست، هان

فسادهای جهان ببین و آگاه باش

خیره نه در راه باش، به هر مکان و زمان

آنچه از او آشکار، ستیزه های چنین

وآنچه در او مستتر فریبهای چنان

دمی نجنبید باد که ابر بپراکند

کنون نخسبد دمی که ابر دارد زیان

سیه دل آموخته است سیاهکاری که تا

کند دل ما سیه چون دل اهریمنان

بگفتم: از هر رهی هزار اهریمن است

دراز روی و پلید گشاده موی و دمان

چو با غم آمیختی به هر بد آویختی

که از غم آید به چشم دوزخ، باغ جنان

گر به تو پیچید جهان مپیچ بر خویشتن

تا نه ز هر سوی بیش زیانت آید به جان

برآن ستمها که رفت، مران کمیت خیال

درکف غمها که هست، عنان دل را ممان

بگفت: هر بد زماست، جهان نکرده است هیچ

خیال بیره مباف، حدیث باطل مخوان

بلای روز بدی کسی ببیندکه نیست

ز خودپسندی مگر با خود همداستان

بترک هرچیز بود بگفتی ای خودپسند

چو در سر تو فتاد شور سفر، ناگهان

کدام اندیشه ره سوی دل نو بجست

که هم نکرد اندران چنانکه مرغ آشیان

گاهی از جوکیان فسانه گفتی وگاه

کردی از"سوردار" به پیش من داستان

گاه بگفتی چمن ستبرق آورده است

گاه بگفتی دمن شده است پر ضیمران

به ترزبانی چوگرم آمد بازار تو

به خانه گفتی که چند مانم چو ماکیان

نه رای با کس زدی، نه کس ترا یار شد

خطاب کردی که خیز! برفتم ای دلستان

آنگه کردی به تن، راست سلاح سفر

کله نهادی به سر، دشنه زدی بر میان

بر اسب جستی چو باد، چو آب رفتی زبر

چنانکه دیگر مرا، دمی ندادی امان

فسون تو کرده است زره که بودم به در

جنون تو می برد مرا اسیر این زمان

بگفتم: ای همنفس! عتاب از اینگونه بس

کمیت خود را بران، سخن ولیکن مران

کسی برنجد از این ستیز گردون که او

کمیت گردون صفت نباشدش زیر ران

سیه دمی سرخ بال هیونی آهن کتف

که می رود زی هدف، چنان خدنگ از کمان

از حضرش رستگی با سفرش بستگی

در مقرش خستگی، برخطرش پشتوان

بگفت: اگر بگذرد بی خطر از معرکه

وگر من و تو از این راه بر آریم جان

جهان دگر از خوشی نمانده بهرش زبس

بر تن او کوفته است باد دمان خیزران

یکی رود بیمناک، یکی دود دردناک،

یکی بمانده هلاک، یکی گشاده زبان

دویده پر ناله تر، برفته دیوانه تر

نشسته بیگانه تر، چرائی ای قهرمان؟

بگفتم: اما ببین به زیر و بالای ابر

که از سرایندگان، چه شور برپاست هان

همی رود صف به صف، به رنگها مرغها

همی پرد هر طرف، قطارهای بطان

به کارگاه فلک، خورشید خنیاگران

گهی دلاویز گوی، گهی غم انگیز خوان

نداده دل سوی رنج در این تک و تابها

کشیده مضرابها به تارهای نهان

تو گوئی از ره به ما شده است نزدیک تر

به بانگ زنگ و جرس شتابجو کاروان.

 

دکلمه: بدون فایل صوتی

قالب شعر: قطعه

وزن عروضی:

ثبت نشده

بحر:


دیدگاه مخاطبین