داستان ایرانی اثر الهام یوسفی
همیشه یادم است در آن هنگام که گرمای تابستان به حد خودش میرسید، میگفت فصل خرماپزونه و تمام نگاهش به گوشهی حیاط بود. تکدرختی را که ده سال پیش خودش در گوشهی حیاط کاشته بود و شاهد بزرگشدن و به ثمر نشستنش بود و چندسالی بود که آن درخت به رسم وفا و مهربانی آن زن آنقدر محصول میبخشید که هر سال آن زن کل کوچه را مهمان یک بشقاب خرمای تازه میکرد. یادم میآید موقع بخشش به همسایگان میگفت کامتان شیرین، اگر زحمتی نیست برای مادرم فاتحهای بخوانید و دیگران با جان و دل میپذیرفتند و همیشه دعای خیرشان را هدیه به خودش و مهمان توراهیاش میکردند. ...