چراغک / فریدون توللی(فریدون توللی)/مجموعه شعر نافه/دیو درون
<nav dir="rtl" class="breadcrumb-nav"> <ul dir="rtl"> <li><a href="https://cheraghak.com">چراغک</a></li> <li><a href="?fereydoon_tavalali">فریدون توللی(فریدون توللی)</a></li><li><a href="?fereydoon_tavalali/nafeh">مجموعه شعر نافه</a></li><li><a href="?fereydoon_tavalali/nafeh/dive_daroon">دیو درون</a></li> </ul> </nav>

دیو درون

شمعم نفسی ماند و سپس جا نداد 

من ماندم و تاریکی و تنهایی

شبگرد گذشت از ره وسگ نالید

زد خنده غزلخوان،زن هرجائی

 

آواز یک گام هراس انگیز

دوراز بن آن کوچه بگوش آمد

برپاشنه چرخید دری فرتوت

آزرده گدائی بخروش آمد

 

از بخت بد  آشفته یکی بد مست

مینای تهی بر سر معبر زد

 سرپنجه ی دیر آمده هشیاری

آهسته فرود آمد و بر در زد

 

هرکس بسرائی شد و سر بنهاد

فارغ ز ریاکاری بدخواهان

کوبید قدم گزمه ی خواب آلود

در خلوت تاریک شبانگاهان

 

لغزید شبی از نیمه به نیمی باز

من ماندم و تنهائی و خاموشی 

وان مرده که یاد کهنش خوانند

برخاست ز تابوت فراموشی

 

اندیشه ی جوینده چراغ افروخت

تا سوی درون، باز کشد بازم 

وز سینه ی هر دخمه برآرد باز

کفتار صفت لاشه ی هر رازم

 

هر خاطره چون مار سیه جنبید

تا نیش زند پای خیالم را

هر عشق سیهکام زنو جان یافت

تا تازه کند شرح ملالم را

 

دیدم که عبث بود عبث آن عمر

کاندر سر پیوند کسان کردم 

غم خوردم و غمخوار بدان گشتم

جان کندم و تیمار خسان کردم

 

دیدم که ز یاران کهن کس نیست

جز یک دو سه تن خسته و افسرده

وان جمع پراکنده یکایک(آه)

یا غرق خیانت شده یا مرده!

 

دیدم که بسی ماندم و کس نشناخت

غمخانه ی تاریک روانم را

خود نیز شگفتا که ندانستم

حد خود و سرحد جهانم را

 

دیدم که درونم چو شبی تاریک 

گسترده به بیغوله ی نادانی

دانائیم آنگونه که شمعی چند

سوسو زند از ظلمت شیطانی

 

دیدم که زبان دارم و گویا نیست

تا شرح دهد رنج نیازم را

دیدم که قدم دارم و پویا نیست

تا بسپرد این راه درازم را

 

دیدم که چه بس تشنه و بیتابم

بر نفرت بدنامی و رسوائی

بر لعنت شیرین سیهکاری

بر لذت نوشین سبکرائی

 

گوئی دو شد این قالب دردآلود

هر نیمه یکی پیکر ناهمتا!

این هردو منم؟آه منم این دیو؟!

وان شکل پریوار مسیح آسا؟!

 

حیرت زده از خویش، در آن پندار

خود، کوفته جان بر سر خود جستم

آن پیکر پاکیزه درافکندم

بر سینه ی او راه نفس بستم

 

تا خشم سیه، باز نشانم باز 

سیراب شدم یکسره از خونش

برخواستم از نعش و سپردم مست

بر مرگ سیه پیکر گلگونش

 

آه این منم ای مردم غافل آه!

روز ارچه دگر خوی و دگر سانم

زین روح تبهکار بپرهیزید

من خود چو شما بنده ی شیطانم

 

نالید خروس از دل ظلمت ها

افتادم و پس دیده فرو بستم

وان کشته ی دوشینه زنو جان یافت

تا خلق بدانند که من هستم!

 

دکلمه: بدون فایل صوتی

قالب شعر: چهار پاره

وزن عروضی:

ثبت نشده

بحر:


دیدگاه مخاطبین