گیر و داری است درین جان غبار آلود
پیچ و تابی است درین مغز هوس پرداز
گیر و داری، که ازین پس بکه بندم مهر؟!
پیچ و تابی، که ازین پس به که گویم راز؟!
همه بیرازی و بیرازی و بیرازی!
همه ناکامی و نادانی و رسوائی!
همه افسوس کنان از غم بیمهری!
همه اندوه بجان از تب تنهائی!
زندگی، بسته بصد زنجیر
پای پوینده ی رهوارم
سرنوشت، آمده همچون پتک
به گران مغز شرر بارم
دگر، آن توش و توان رفته است
هوش رفته است و روان رفته است
آن فریدون جوان رفته است
که شود یار و کشد بارم
نه زیاران کهن، کس که درین غوغا
سرشوریده نهم بر سر دامانش
نه فروزنده ب امیدی که درین سودا
دل افسرده کنم زنده به درمانش
بچه کارم من و زین بیش درنگم چیست؟!
ره صلحم چه و ره توشه ی جنگم چیست؟!
غم نامم چه و انیشه ی ننگم چیست؟!
بچه کارم که نمیدانم؟!
بچه کارم که نمیرانم؟!
مرگ، استاده که هان این تو این تابوت.
هودج کام تو بر دوش که بربندم؟
چارتن باید و من «بیکس و بی پیوند»
گویم: « اینک زن ناکام و سه فرزندم»
دکلمه: بدون فایل صوتی
قالب شعر: چهار پاره
وزن عروضی:
ثبت نشده
بحر: