میکاودم این زخم روانسوز روانکاه
میکاهدم این خشم سبکجوش سبکسوز
میسوزدم این یاد هنرزای هنرسای
میسایدم این رنج شب افزای تب افروز
میکاهم و دیریست که پیچان و غضبناک
هر تار عصب، خفته چو ماری به درونم
میپیچم و دیری است که در چنبر پرهیز
وسواس گنه، پنجه فرو برده بخونم
آن زخمی گلبانگ غروبم، که بجز باد
بر شیون درونم نشتابد به سراغی
شب، میزندم رنگ فراموشی و کس نیست
تا در بن گورم بسپارد به چراغی
در دوزخ بس رنج نهان، تا بسحرگاه
میتابم و جز رنگ سرشتم گنهی نیست
ای بوم سیه! بر سر این لاشه فرود آی
کاین جمجمه را دیده ی حسرت برهی نیست
عمری بعبث راندم و هر نقش دلاویز
بی پرده چو دریافتمش، نقش خطا بود
جز مرگ، که یکتا در زندان حیات است
باقی همه دیواره ی دروازه نما بود
افسوس! که آن کاخ گمان پرور شبگیر
بر ناشده، باخفتن مهتاب فرو ریخت
لبخند بلورین تو نیز ای گل پندار!
یادی شد و چون زنبق سیراب فرو ریخت
دکلمه: بدون فایل صوتی
قالب شعر: چهار پاره
وزن عروضی:
ثبت نشده
بحر: