برو ای مرد! برو چون سگ آواره بمیر
که حیات تو بجز لعن خداوند نبود
سایه ی شوم تو جز سایه ی ناکامی و رنج
به سر همسر و گهواره ی فرزند نبود
ناشناس از همه بکذشتی و در ملک وجود
کس زبان تو ندانست و روانت نشناخت
سنگ ره بودی و جز نفرت خلقت نگرفت
چنگ غم بودی و جز پنجه ی مرگت ننواخت
کس ندانست، که در پرده ی هر خنده گرم
ناله ها خفته ترا، زانهمه اندوه دراز
کس ندانست که در ظلمت حرمان و دریغ
دشنه ها خورده ترا، برتن تبدار نیاز
کس ندانست، ندانست و نپرسید که چیست
آن هوس ها که فرو خفته بروح تو خموش
آن دملها، که روان تو بیازرده ز درد
آن عطشها، که شکیب تو بیاورده به جوش
تشنه، ای بس که بآغوش گنه رفتی و باز
آمدی تشنه تر از روز نخستین بکنار
همسرت، ناله برآورد که :«ای اف بتو شوی»
دلبرت، چهره برفروخت :«که ای تف بتو یار»
زن و معشوقه... شگفتا که ازین هردو بعمر
کس بغمخانه ی تاریک تهادت نرسید
این، سر از رشک بگرداند و فغانت نشود
وان رخ از خشم بتابید و بدادت نرسید
وای بر حال تو ای مرد! که در باور خلق
آنچه مقبول نشد، قصه ی جانسوز تو بود
آنکه زد بوسه بهر در گه و سامان نگرفت
آتشین عشق سیهکان و سیه روز تو بود
دکلمه: بدون فایل صوتی
قالب شعر: چهار پاره
وزن عروضی:
ثبت نشده
بحر: