چراغک / فریدون توللی(فریدون توللی)/مجموعه شعر نافه/مرگ
<nav dir="rtl" class="breadcrumb-nav"> <ul dir="rtl"> <li><a href="https://cheraghak.com">چراغک</a></li> <li><a href="?fereydoon_tavalali">فریدون توللی(فریدون توللی)</a></li><li><a href="?fereydoon_tavalali/nafeh">مجموعه شعر نافه</a></li><li><a href="?fereydoon_tavalali/nafeh/marg_fereidoon">مرگ</a></li> </ul> </nav>

مرگ

وای باز این سایه آمد تا درآویزد بجانم

دست ساید بر تنم برخاک ریزد استخوانم

تن بابری تیره پوشیده است و چشمش در سیاهی

میدرخشد چون فروران مشعلی در دیدگانم

خواب میپاشد بچشمم، تا بکاود هردو چشمم

سحر میبارد به جانم، تا فرود آید بجانم

کینه ی دیرین نهان کرده است و میخواند بخویشم

پنجه ی خونین بخون شسته است و میجوید نشانم

دل، زقهر آکنده تا نوشد چو جادوئی ز خونم 

لب، بزهر آلوده تا بوسد چو عفریتی دهانم

سایه ی مرگ است این، مرگ من است این سایه کامشب

همچو جغدی نوحه خوان، پر میزند بر آشیانم

وآی یاران و آی! نزدیک آمد و نزدیکتر شد

ایستاده است اینزمان، چون دشمنی برآستانم

هان برانیدش که کند از ریشه بنیاد حیاتم

هان بداریدش که برد از سینه قلب خونفشانم

...........

وآی! جانم رفت و «نیمای من» امشب بی پدر شد

بی پدر شد امشب این درخشنده مهر آسمانم

ماند در خردی «فریبای من» و این بخت وارون

آنقدر نگذاشت، کاین گل بشکفد از بوستانم

آه! سنگینم خدا را کیست بر نعشم که اینسان

میدهد در این شب تاریک وحشت زا تکانم؟!

این «میهن» است؟ اینکه زاری میکند اینسان بمرگم؟!

این «میهن» است؟ اینکه اینسان مینهد لب بر لبانم

مایه ی عمر من است این زن، که آشفته است مویش

کوکب بخت من است این زن، که دارد در میانم

.........

وای برخیزید! تابوت آمد و خورشید سر زد

در کفن پیچید و بر دارید جسم ناتوانم

خیز و چشمانم فروبند ای «میهن» چشمی که دیشب

برتو میافکندم از شادی، که ببینی شادمانم

گور کن برگور استاده است چابکتر خدا را

پنبه ام در گوش کن تا بسپرد در خاکدانم 

..........

آه! گورستان هویدا گشت و گور من عیان شد

تا کشد در کامو بر پیکر نهد بند گرانم 

خاک میپاشند ومیخوانند همراهان بنامم

اشک میریزند و میریزند گل بر آشیانم

سینه ام سنگین شد و تاریک شد یکباره چشمم

دوستان رفتند و رفت از دیده سرو بوستانم 

رفت «نیمای من» و سرگرم بازیهای خود شد

تا بجوید شامگاهان، چون دگر روز از جهانم

بیخبر، کامشب نخواهد یافت دیگر در سرایم!

بیخبر کامشب نخواهد داشت جا بر زانوانم!

میزنم فریاد، تا باز آید و بازش ببینم 

لیک خامش میشود در گور وحشت زا فغانم 

«آی نیما آی!... بابا رفت... بابا کرد لالا

آی نیما آی...بابا...م...ر...د» میگیرد زبانم

 

دکلمه: بدون فایل صوتی

قالب شعر: قصیده

وزن عروضی:

ثبت نشده

بحر:


دیدگاه مخاطبین