گر آن تن شورنده، در آغوش من افتد
دل، بر سر و پایش ز عطش بوسه زن افتد
زان عشوه گرم، شکوه شنیدن، نه شکیب است
صد بوسه زنم بر دهنش، کز سخن افتد
بر گردنش، آن هاله ی گیسوی دلاویز
چون سایه ی ابری است، که بر یاسمن افتد
دانم چکنم با دو لبش تا به سحرگاه
در بستر سوزان منش گر وطن افتد
آن خسته، که بر دوش و برش تکیه زن افتاد
کی در پی هنگامه فرزند و زن افتد
من تشنه ی رسوائیم، ای خانه بر انداز
گو قصه ی ما بر سر هر انجمن افتد
یکشب به برم درکش و بنواز و بسوزان
معشوقه نباید که چنین دلشکن افتد
دیوانه ترم بر تو من امروز و عجیب نیست
مستیش فزاید می ناب، ارکهن افتد
خواهم که کنم تازه تر، از بوسه رخانت
آنگونه که باران سحر بر چمن افتد
پستان تو میلرزد و میلرزم از این بیم
کان ناز خوش، از شاخه آن نارون افتد
من سعدی امروزم، اگر چنگ فریدون
در بزم علم، نغمه گر طبع من افتد
دکلمه: بدون فایل صوتی
قالب شعر: غزل
وزن عروضی:
ثبت نشده
بحر: