دو روزی، به فیروزه ایوان عشق
زدم تکیه، بر تخت دیوانگی!
بسی جوی خون، راندم از هر کنار
ز آموزگاران فرزانگی!
نصیحتگران را، ز اندرز تلخ
زبان کندم، از کام پرچانگی!
فشاندم بی دانه، بر مور و مار
که تنگی نبیند، ز بیدانگی!
بسی کاخ زیبنده کردم، که خلق
بر آساید، از رنج بیخانگی!
به سر پنجه، آراستم چین زلف
که زیباتر افتم، ز بی شانگی!
پس آنگه، ز مهر آفرینان شهر
نگاری گزیدم، به جانانگی
فروزنده شمعی، که بر شعله اش
پر افشانم، از شور پروانگی
دریغا! که آن آشنا سوز عشق
غم آموز جان شد، ز بیگانگی!
دکلمه: بدون فایل صوتی
قالب شعر: قطعه
وزن عروضی:
ثبت نشده
بحر: