آن تيره مردمکها، آه
آن صوفيان سادهٔ خلوت نشين من
در جذبهٔ سماع دو چشمانش
از هوش رفته بودند
ديدم که بر سراسر من موج میزند
چون هرم سرخگونهٔ آتش
چون انعکاس آب
چون ابری از تشنج بارانها
چون آسمانی از نفس فصلهای گرم
تا بی نهايت
تا آنسوی حيات
گسترده بود او
ديدم که در وزيدن دستانش
جسمیت وجودم
تحليل میرود
ديدم که قلب او
با آن طنين ساحر سرگردان
پيچيده در تمامی قلب من
ساعت پريد
پرده بهمراه باد رفت
او را فشرده بودم
در هالهٔ حريق
میخواستم بگويم
اما شگفت را
انبوه سايه گستر مژگانش
چون ريشههای پردهٔ ابريشم
جاری شدند از بن تاريکی
در امتداد آن کشالهٔ طولانی طلب
و آن تشنج، آن تشنج مرگآلود
تا انتهای گمشدهٔ من
ديدم که میرهم
ديدم که میرهم
ديدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک میخورد
ديدم که حجم آتشينم
آهسته آب شد
و ريخت، ريخت، ريخت
در ماه، ماه به گودی نشسته، ماه منقلب تار
* *
در يکديگر گريسته بوديم
در يکديگر تمام لحظهٔ بیاعتبار وحدت را
ديوانهوار زيسته بوديم
دکلمه: بدون فایل صوتی
قالب شعر: نیمایی
وزن عروضی:
ثبت نشده
بحر: