تا حیات من بدست نان دهقان است و بس
جان من سرتا به پا قربان دهقان است و بس
رازق روزی ده شاه و گدا بعد از خدای
دست خون آلود بذرافشان دهقان است و بس
دراسد چون حوت سوزد ز آفتاب و عاقبت
بی نصیب از سنبله میزان دهقان است و بس
آنکه لرزدهمچو مرغ نیم بسمل صبح و شام
و در زمستان پیکر عریان دهقان است و بس
دست هرکس درتوسل از ازل بادامنی است
تا ابد دست من و دامان دهقان است و بس
دور دوران هردو روزی بر مراد دوره ایست
آنکه ناید دور آن دوران دهقان است و بس
برسرخوان، خواجه پندارد که باشد میزبان
غافل است از اینکه خود مهمان دهقان است و بس
منهدم گردد قصور مالك سرمایه دار
کاخ محکم کلبه ویران دهقان است و بس
نامه طوفان که با خون می نگارد فرخی
در حقیقت نامه طوفان دهقان است و بس
دکلمه: بدون فایل صوتی
قالب شعر: غزل
وزن عروضی:
ثبت نشده
بحر: