رفیق یکدله، غمخوار یار باید و نیست
فغان! چها که درین روزگار باید و نیست
دگر فریب کهن دوستان بهرزه مخور
که این شراب کهن، بی خمار باید و نیست
فروختندم و ناقوس بس علاقه زدند
وزین فصاحتشان، ننگ و عار باید و نیست
چراغ تجربه افروز، زانکه در بر عقل
نشان بد منشان،آشکار باید و نیست
قربن حیرتم از چشم گرم باور خویش
که گاه شعبده، بینای کار باید و نیست
هنر نمودم و غافل شدم ز رنج حسود
که در حریم منش اعتبار باید و نیست
کنون جفاکش پروردگان خویشتتنم
که شرمشان بر پروردگار باید و نیست
ادب نماند و فضیلت نماند و درد نماند
مدار نقد سخن، بر عیار باید و نیست
مگر به زلف تو آویزم ای « امید زوال»
که رشته های دگر، استوار باید و نیست
دکلمه: بدون فایل صوتی
قالب شعر: غزل
وزن عروضی:
ثبت نشده
بحر: