این شنیدستی که انگاسی پی فرزند خویش
زد گریبان چاک، راهِ جنگل و صحرا به پیش؟
یافت او فرزند را بر راه، لکن در چهی،
خواست بیرونش کشد، می کرد عقلش کوتهی.
هر که چیزی گفت آن خود رأی از او باور نکرد
تا که تنها در بیابان ماند و شد در چاه فرد.
بر گلویش ریسمانی بست و خود بر شد ز چاه
پس کشید آن ریسمان چندی به زحمت روی راه
بینوا طفلی که شد خصمش ز نادانی پدر –
«آه! طفل من» به سر کوبید مشت آن خیره سر.
مدعی باور ندارد کان سیه کاری چه بود
بر مصیبت های آن بی فهم انگاسی فزود.
گرچه سعی و استقامت، شرط می باشد به کار
بی بصیرت، کی توان شد جز به ندرت، کامکار؟
لاهیجان. 25 دی 1308
دکلمه: بدون فایل صوتی
قالب شعر: مثنوی
وزن عروضی:
ثبت نشده
بحر: