چراغک / علی اسفندیار(نیما یوشیج)/مجموعه شعر نیما یوشیج/دانیال
<nav dir="rtl" class="breadcrumb-nav"> <ul dir="rtl"> <li><a href="https://cheraghak.com">چراغک</a></li> <li><a href="?nima-yooshij">علی اسفندیار(نیما یوشیج)</a></li><li><a href="?nima-yooshij/divan_nima_yooshij">مجموعه شعر نیما یوشیج</a></li><li><a href="?nima-yooshij/divan_nima_yooshij/daniyal_nima">دانیال</a></li> </ul> </nav>

دانیال

از داستان های «تورات»

شاه شاهان زمین، دارا، نشسته شادمان

بر سریر تخت عزّ خود،. همه جنگ آوران

گرد او صف بسته از نزدیک دست و دوردست.

آن زمان که بود از آن سوی رواق و چوب بست

شکل دو تن از کمانداران هویدا خواست او

جلوه ی دیگر کند از سلطه ی خود جست و جو

و ببیند نیک تر در بندگی های کسان

زین سبب شد نخوت او در دل او حکمران.

 

عاملین خشم و چابک پی غلامان سرا

مردمان شهر دادند از هر سو ندا:

«کز کنون تا سی شبانه روز فرمان است کس

بر نیاید جز دعای شاهش از راه نفس

و آنکه نپذیرد به دل فرمان شه، قربان شود

و به حکم شاه شاهان، طعمه ی شیران شود.»

بعد خورشید جهان افروز پنهان داشت چهر

و شب تاریک را بالا فروزان سپهر

وشنایی بر گرفتند و شدند از هر طف

شکل های هول های این جهان بستند صف

پاسبانانی نشستند و به چشمان تابناک

بوی خون آمد ز وحشتخانه ی این آب و خاک

شکل هر جنبنده در آن شب دعای شاه گفت

بانگ طبل از دور با الحان دیگر گشت جفت.

سایه ها بستند نقش سجده در دهلیزها

خنده های غم به لب های اسف انگیزها

و در این دنیای مالامال از کین و ستیز

ناتمیز و زشت سوی جلوه آمد هر تمیز.

 

«دانیال» اما به فکر خود، بدان صورت که بود،

به خدای خود دعا کرد و بیامد در سجود

سر نمی یارست کردن راست، از بس غم که داشت،

دست بر در، عاقبت، با پیکر لرزان گذاشت.

گفت: شرمت باد اگر ای دانیال از فکر خود

باز گردی و ببندی لب دمی از ذکر خود.

تو به تلخی بگذراندی عمر ناپاینده را

و همیشه چشم تو می خواند این آینده را.

بود تیر بس ملامت بر سر تو ریخته

بودت از آشوب گیتی طبع درد انگیخته.

رنج دیدی تا به پاداشت جهان این داد گنج

ابلهی باشد ز گنجی بگذری از بیم رنج.

از پی تحسین مردم، مردمان تحسین کنی

تلخ داری کام خود تا کامشان شیرین کنی

یا شکافی لب هب خنده، خنده از روی دروغ

تا به مجلس های شادیشان بیفزایی فروغ

آنچه نپسندی بگویی تا پسندد جاهلی.

پرده یعنی پیش روی خود بداری حایلی.

در پس پرده دگر باشی و پیش آن دگر

کمتر از دیو و ددی در این بیابان خطر.

 

باز با خود گفت: در دنیا اگرچه من فقیر

شکل پهناور جهان در حکم من باشد اسیر.

تیرگی های شی دیجور را از هم زیر و رو

می شکافم من به بنیاد نهاد آن فرو.

من نیم در کار تنها، یک جهان باشد به کار

باشدم هر غم، نشانی زین جهان داغدار.

اندر این ظلمت گشاده سوی من چشم نهان

هیبت دریایی سنگین می خروشد این زمان.

من خیال روشنی های شبی طولانیم،

سرد، اما داستان گرم زندگانیم.

با نهان¬های چنان، پیوند دارم این چنین

می درخشد از نگاهم جرم تاریک زمین.

استخوانم بگسلد گو پوستم بر تن درد

کس مرا در این جهان مرد دو رویه ننگرد.

گو تو زندان بخواه ای مرد، غم افزون بدار

جسم در زندان بدار و فکر از زندان برآر.

بعدها نامت به زشتی بر نیاید از لبی

کس نگوید سر نیفرازند شمعی در شبی.

آن زمان چون بست چشم خود به ناپیدا طرف

روی دامان سیاهش روشنان بستند صف

او بر این امواج گوناگون دریایی درشت

فاتحانه خنده ای کرد و بگردانید پشت.

 

لیک حکم آمد به دست شیربانانش دهند

بند بنهند و به چاه شیرش اندر افکنند

تاب داند هر کسی زین پس سزای کار خویش

حاصل سرپیچی از فرمان فرماندار خویش

هیچ جنبنده به میل خود نجنبد بعد از آن

همچنان کردند، گرچه شه نبودش میل آن.

لیک عاجز آمد از نسخ چنان فرمان که بود

گر گنه بخشیده بودش، وحشت او  را می فزود

فکر می کرد او غلامانش جسور از این شوند

دسته دسته چاکران زین لحظه بی تمکین شوند.

شب همه شب شاه را فکر پریشان راه داشت

وز نهیب آنچه با او کرده بود او آه داشت.

همچو شی می زد ز راه درد پنهانی نفس

گر دمی می خفت گوشش می شنید آوای کس.

در بیابان بادهای سرد چون موجی به جوش

می رسیدش غرّش شیران زندانش به گوش.

 

آنچنان می دیدشان مأمور ویران و زوال

که جهیدستند ب رحمانه سوی دانیال.

پیش خود می دید خلقی مرده، مردانی عجب،

چیزهای آوده با خون اند در دامان شب.

می به شیران از چه دادم آن چنان مرد درست

از چه راهی می توانم همچو او را باز جست؟

او چه بد در حق من کرد و چه بر کارم گماشت

ز آنچه بی رحمانه کردم هیچ کس منعم نداشت؟

من اگر بر سوی مردم دست خود دارم دراز

همه از من می گریزند و هراسان زین نیاز.

چشم می بندند ایشان تا به رویم ننگرند

مثل این کز پیش مرده، ای دریغا، بگذرند

و به قدر روشنایی ستاره ای حقیر

روشنایی من نمی بخشم به دنیای اسیر.

در جهان بدنامی این وقعه بازآور شود

چشم اینده به کار زشت من داور شود.

پس چراغ کاخ خود را گفت تا خامش کنند

پرده های زرنگار خوابگه بالا کشند

و اسیر فکرهایی کز سرش بیرون نبود

تا دمی از سرگردانی های دنیای وجود

برهاند دل، دریچه ی نهانی را گشاد

چشم او بر روشنان شهر تاریکی فتاد.

بر جبین سرد این مخلوق دست او بلند

ناتوانا پیکر این جمله در زیر کمند.

یک طرف ویرانه های خوفناک این جهان

مردمی در کار پنهان خود اکنون دور از او

دودهای دردها در باطن ظلمت فرو

مثل این که این جهان در سرّ خود بسته ست لب

هر کجا لبخنده های سرد این تاریک شب

در رسیده از بیابان ها نسیم آن چو آه

با دگر چشمی بدید آنگاه در خود پادشاه.

 

فک این که غیر از او اکنون کسان دم می زنند

مردمی جان یافته، جان می کنند

گفت او را این چه می دانند در کار استوار

نیست هولیشان ز تو با این همه قدرت به کار

فاتحانه می دوند از راه این وادی دژم

می زنند ایمن ز هر زجری به پیش تو قدم

یکه تازانی چنین در راه خود تا زنده، تند

وز فساد کارهای تو نمانده هیچ کند

از کدامین چشمه، آب زندگانی خورده اند

که همه این رنج ها دیده ولی نفسرده اند؟

چشمه ی خورشید آیا روشنایی بیش از این

مردمان کرده است روشن زیر و بالای زمین.

صبحدم چون رنگ های آفتاب جلوه گر

روی و پهنای جهان را بست در رنگ دگر

بال مرغان سحر را شادی افزاتر گشاد

شه پریشان تر شد از رنجی که بودش در نهاد

خود سراسیمه درآمد سوی آن بیدادگاه

بانگ زد: ای دانیال! از چاه گفت: ای پادشاه!

گفت: هستی زنده؟ خندان از شعف کاو زنده است

خواست پرسد قصه اش را که شگفت این قصه است.

دانیالش گفت: آمد بر سر راهم برون

مردمی که شد نگهدارم در آن طوفان خون.

هیکل ایشان تو گویی پیش من بر کرد سد.

آن دعای حق که کردم بود در کارم مدد.

بسته شد از جمله ی این دد دهان، نز تو ولیک.

گفت شاهش بس که با غم داشتی مار ا شریک

قدرت ما عاجز آمد از نهیب میل ما

عجز تو اما تو را کرد از دم شیران رها

فتح مال آن کسانی نیست کاکنون فاتحند.

فتح مال مردم ازاده است ار چه به بند.

شادباش ای دانیال ار چند این بد رفته است

خود به من امد در این بیداد من تیر شکست

آنگه از هر سو نگه کرد و بکرد آوا بلند

شادمان که ماند یار مهربانش بی گزند

یا غلامان گفت: او را برکشید از راه چاه

توبه کرده است و ببخشیده گناهش پادشاه.

                                                         تهران. آذر ماه 1318

 

دکلمه: بدون فایل صوتی

قالب شعر: مثنوی

وزن عروضی:

ثبت نشده

بحر:


دیدگاه مخاطبین