چراغک / علی اسفندیار(نیما یوشیج)/مجموعه شعر نیما یوشیج/منظومه به شهریار
<nav dir="rtl" class="breadcrumb-nav"> <ul dir="rtl"> <li><a href="https://cheraghak.com">چراغک</a></li> <li><a href="?nima-yooshij">علی اسفندیار(نیما یوشیج)</a></li><li><a href="?nima-yooshij/divan_nima_yooshij">مجموعه شعر نیما یوشیج</a></li><li><a href="?nima-yooshij/divan_nima_yooshij/manzome_be_shahriyar">منظومه به شهریار</a></li> </ul> </nav>

منظومه به شهریار

با دل ویزان از این ویرانه خانه

به سوی شهر دلاویزان شدم آخر روانه ...

 

ابرها تیره: روی دره هایی را

که در آنجا خامشان را جایگاهان نهانی ست

تیره تر سازید.

روزی ار باشد، شبی دارید.

هان، آن را با هزاران تیره کان دانید

بهره ور سازید.

تا کسان که از پی هم رهسپارند

(همچو سرکشته صفی از لکلکان

کاشیان گیرند در یکسو) نپندارند

خستگی مانند پتک محکم آهنگران شان استخوان در تن نخواهد کوفت.

بادها: ای بر فلک خیزان توفان های سهم انگیز صحرایی و دریایی

سرکش و غرنده طوفانی چنان انگیخته دارید،

و آنچنان در هر کجایی آب های آسمانی و زمینی را به سختی ریخته دارید

که نماند هیچ جنبنده به جای ارام و حتی قاقمی ترسو

به نهفت بیشه های دور خواهد جایگاهی امن اگر گیرد،

لحظه ای آرام نپذیرد.

تا کسان کایشان

به سوی شهر دلاویزان

با دل خرم روانند،

ره به نیمه نارسانیده

گم شوند آن سان که از طوفان، پرستو ای سبک پر

از پی آن که بیابم ره به خلوت گوشه ی جانان

با بیابان در نوردان و سحر خیزان شدم همپا

که مگر در هول ره دارم سرخود گرم

با شکفته داستان دلکش آنها.

دست یازیدم سوی آهنگ پردازان خرم بادهای دور و نزدیک

کز بهار نوشکفته بودشان پیغام.

از کسانی (که شعف از دلگشای آهنگشان خیزد

و به شدت های شادی ها می افزاید) مدد جستم

تا سکوت تلخ را در دره ها دیوار بشکافم

و اگر طوفانی آن گونه مرا مفلوک خواهد داشت،

به صفای قوت دل رخت بتوانم کشم بیرون.

بس ره نارفته می باید بریدن،

سر تهی می باید از باد بروت خود پسندی داشت

همچو گو غلتان و همچو خس

بر بساط پهنه ور دریای بی آرام

تا کدامین لحظه سوی ساحل آید باز.

از پس این جمله شد نزدیک روز دلکش دیدار.

پیش از آن که بگذرد دوران دلسرد زمستانی

کرد از هر سو بهار تازه چون اطلس

دامن کهسار،

و شایق در نهفت خلوت کوه

خنده اندر کاسه ی خون دل خود بست.

در کنار بس جوا روییدنی ها بس فراوان سبزه ها

من به ترک زندگی دلگشای پدران گفته

جستم از آن جمله چوپانان که می بودند، دوری

وز همه سرگرمی شیرینشان ناچار مهجوری.

زیر رانم غرش آورده ره ره توفند خیزان اژدهایی مست

و به دستم تازیانه ی بادهای تند،

که نوای وصل را بودند هر لحظه به دل خوانا.

مثل این که سحر من با من مدد کرده

به سوی راهی رسیدم که به عمر خود نه آن را هیچ گه پیموده بودم

آن زمان که نز شب نز صبح روشن رو نشانی بود

و همه کار آوران این جهان را کار اندر کارگاهان نهانی بود

و گذشت روزگاران ز کف رفته

(لحظه های دلکش و شیرین)

همچو ناقوسی بلند آوا

در مقام دلستانی بود.

و ستاره ی صبحگاهی چون نگینی از عتیق زرد

در کف سرد سحرگه می درخشید.

هیچ وقتم آن دم شیرین نخواهد شد فراموش

در نشیب دره ها تاریک زابری که به استقبال وقت صبحدم می رفت

بود جنبیدن

هرچه را خاموش خاموش.

و به نغمه های آرام دف و نی. گله می راندند چوپانان.

مرد و رن، سوداگران سرزمین های مجاور، یکسره بیگانه زین سودا

که مرا افتاده در سر بود،

محو و مات استاده

از ره پنهان به چشمان حسدبار

بودشان بر سوی من دیدار

همچنین ارواح نامقبول مطرودان که در این خاکدان سرگشته بودند

چون «کراد» دردسر فزای، در هنگام گل دادن،

کرده هر پهلو به نیش خارهای خود مسلح،

به سوی من بودشان نظاره ی پنهان.

خارزاران را همه می دیدم اندر هم،

سر فرو برده،

که اگر در راه بشکفته

نوگلانی شادمان بینند کاندر مقدم صبح و دلاویزانش می خندند

بر ره آنان سذ از سنگین گردآلود خود بندند.

هیچ چیزی در جهان زندگی زین دردآورتر

نیست ایشان را به منظر که ببینند

تنگ دو مرغ دلاویزند با هم آمده در آشیان سرد مهتاب،

و به گوش هم نوای گرم خود را می سرایند.

می کنند آنان به معجون های جادو کرده شان مسحوق

پیه روباه گریزان را،

پس می افروزند با آن پیه در راه بیایان ها چراغی را

که اگر سرگشته می پوید به راهی رهگذاری مانده و خسته

دیده بر آن روشنی بسته،

از رهی کاو دارد ادر بر بگردد،

و به هرچند او شود، آنان چراغ خود

دورتر دارند،

تا بر آن بس شبان دلگزا و او را از آن رنجی

(که نمی شایست در ره رهروان را) بهره ور دارند.

ای رفیق من! غنیمت دان دمی گر صحبت جانان ترا میسور می افتد.

اندر آن خلوت، دلی گر محرم و همدرد می یابی،

نوبت صحبت به هیچ آلوده ای مفروش.

هیچ چیز از داستان زندگانی نیست

در جهان زندگانی لذت آورتر.

آن دقیقه های خاموشی که غرق اندر صدای بوسه های گرم و شیرین اند

از غم و سودای جانان می سرایند،

می کنند از رفته ی پرحسرت آنان حکایت.

بودم اما من به کار خود.

همچنان با خاطر خرم.

اژدهای سرکش غران

برد دورم از دیاران

سوی تنگ اندر هم افتاده

دره های پر سموم هیبت ماران.

جایگاهانی که بنیاد زمین از خوف می لرزید.

سنگ هر سنگی عبث با سنگ دیگر، تنگی آورده

کینه می ورزید.

و دمی حتی در آنجا کینه ور شیطان بد جوهر نه حاضر بود

که دهد با آن جهنم های کینه های دیرین مانده اش را وفق.

هرچه در آنجا چی این بود

که بدارد زندگی را بیشتر سنگین.

چشم های سبز ماران، چون زمرد می درخشید.

منظر آنان مرا بر یاد می آورد

از عذاب و قهر طبعی که خموش و سرد می گردد.

از نشیب دره ی ماران

به صفا پرداز صحن دره های جویباران در رسیدیم.

چون بهشت عدن اما بود پر ممکن

که فسون خواب آور زمزمه ی جویبارانش

آدمی را گرمی و سودا بکاهد، شور کم دارد،

همچنان ابری که آرام

در فضای غمگسار یک شب خاموش می بارد.

زان مکان بر سوی گلزاران خشک از بادهای گرم ره بردیم.

هر طرف جامی فتاده، بر بطی بگسسته،

عاشقی بگریخته، گفتی

کاروان یا رفته مانده آتش خاموش او از او.

که کنایت بود

لحظه ای را پر ز ویرانی،

که ز پی دارد

سست عنصر عمر انسانی.

هم از آن پر بود ممکن که به فکر  روزگارانی

کز ستیز و دستکار تندخیزان خزانی نیست دیگر گلشنی برجا

و آدمی را غم به دل افزود سردی آورد در کار

و به خود گوید: نسیم صبحگاهان را دوامی نیست!

تا سحر هرگز نمی رقصد

شعله ی این شمع را این سودا که دارد!

چون همه این ناروا بگذشت و ناهنجارها بنمود

نغمه پرداز سبک پی بادهای دور و نزدیک

خواند آهنگی توانبحشم به راه گوش.

گفت اینک لحظه های خرمی نزدیک تر گشتند

گوش باش آن را که از پنهان این ره می سراید.

من از آهنگش که گویی داشت با لطف صبا پیوند و در من هر شعف را تازه می کرد

آنچنان پنداشتم

کز بهشتی در حریم آسمان، در می گشایند.

می جهند اکنون نهانکاران قرمز پوش از راه شفق بیرون

و به زیر بام شب عریان تنانی، پای می کویند.

یکسره آن رنج و طوفان مهالک مانده بر یکسو

راه خود دیده به پیشاپیش دنیایی دگرگون.

آسمانم بر فراز سر به دود اندودگانش غرق در گوهر

دامن آن دودآلوده به سوی جایگاهانی

(نه زمین، نه آسمان) آنجا

که زمینش ار طرب می کرد قامت راست

و آسمانش، از پی عزت

بوسه ها می داد برپا.

هبچ چبر آنجا بدان گونه که می دیدم نه بر جا بود

(من هنوز از یاد آن مخمور می مانم

همچو ناخورده شرابی که شراب تلخ ا را مست گرداند)

شهر جانان را در آن منظر

شد سواد دلربا بر من

همچو گیسوای به هر سو رفته جلوه گر

همچنان که سایه ای از لطف امید نهان گشته

که مرا باز آید اندر دل.

خانه هایش مشتی از رنگ شرار اندر جدار سرد خاکستر

چون کواکب در خط پیچان و غلتان مجره!

و هنور از زیر و بالای سحر چیزی بجا می بود باقی

کز ره جان بانگ من پر شد

آنچنان کز شیرخواری گرسنه مانده به دامان پدر تنها

بانگ برخیزد ز دیدار رخ مادر.

آری. آن دم لحظه ی شیرین دور عمر پر از حسرت من بود.

من به شهری کارزویم بود و گویی در دل رویا

در رسیده بودم آن لحظه.

مقدمم را دیدم اندر پیش دروازه نگهداران به دروازه

(که همه سقف مقرنس می درخشیدش)

بر زمین می ریختند از دست

رشته های قفل در زنجیر.

من ز بانگ ریزش زنجیرها بر خاک

می نمودم آنچنان که رودهایی نغمه سازند

وین نهفته نغمه ها زان هاست کان ها می نوازند،

یا در این دم آبی آشفته فرو می ریزد از دور

سوی دریایی ز دریایی.

از چپ و از راست

این ندا در هر طرف پیچیده و برخاست

آن چنان که گویی اکنون نیز می خیزد،

و گذشت روزگاران زان نکاهیده ست حدت:

«نوبت دیدار آمد شهریار شهریاران را

با یکی چوپان

از شکفته دودمان روستایان.

این زمان بر طرف مشکوی دلاویزش

که در آن بیگانگان را نیست باری، ز او نوازش هاست کاو دارد.

آه! آیا زادگان و پرورش یابیدگان در زندگی های شبانی آن چنان ناچیز

(که به همپای گله شان زندگانی می گذشته ست

و فقط ابن شان هنر بوده ک ه تیری از کمانی بر هدف نکو گشایند)

روزی این سان نزلشان خواهند دادن؟

راست است آیا که می باشد

در فلاخن این شب دیجور را

روشنی زین روشنان بس جلوه افزاتر

وندر این ظلمت چو گویی، یافته است آن تیر پرتاب

تا بماند بر جبین روشنای صبح؟

راست است آیا به هر روزی که باشد، لعل از پنهان کان خود برآید؟»

من به پاس آن پذیرش ها

بنهادم بر بساط آستانش تیردانم را، کمانم را

کز نیاکان دلیر من نشان بودند.

پس گذشت از پیش چشمم سایه های مردمی بسیار

که ز نعلین های جادو کار آن مردم صدای بوسه بر می خاست

و بدیدم هیکل خود را

و بر آن دلگشای نازک اندام

در پناه سایه های ارغوان گل بخندیده

که بر آن قندیل ها از جانب پنهان

سبز فام و نیمه روشن، روشنی بودند در هم افکنیده،

اندر آن حالت پنداری هنوز ار راه می آیم

و مرا آن همسفرهای ره اکنونند در پیش و بسی چشمان

حلقه بسته بر سوی ماشان نظاره است.

آن نگارین همچنان نقشی بجا، گویی

گیسوان بر نقره ی کتفین فروهشته،

گرد بر گردش ببسته صف ز بس اشباح

داشت خامش در بن لب

دلربا با افسانه ای از شب.

مثل این که زان فسانه ها

جان او با جان من دمساز می گردید.

هرچه کان پایان بیابیده ست، دیگر بار

با فسانه های او آغاز می گردید.

لیک من محو رخ زیبای او بودم

که نکویی های خلقی اندر آن بر دلربایی های می افزودند.

سوی مهتابی پز ار ماران، به خود گفتم، شدم نزدیک. باری

آن نگارین که مرا هر فکر می دانست

همچو گل در خنده ی شیرین خود بشکفت، گفت آری،

(پیش از آن که گویدم اینک اجازت باشدت بنشین

یا بیاغازد سخن از گوشه ای شیرین.)

بانک بر شد از لب من: آه!

گنج مروارید آیا در حریم آسمانی می گشایند؟

خازنان خلوت زیبا دلارام سحرگاهی

در شبی مهتاب می کوبند یا قصر فلک را؟

او که دیده داشت در این دم صواب دلستانی کردن از من

با من اندر خنده ی جان بخش دیگر گفت:

«روزگاران جدایی کرد دیگرسان

این جهانت پیش چشمان،

تو به کار این جهان با فکر دیگرگونه می بینی،

زیر از غم خسته پلک چشم های خود

نقشه ی رویای شیرینی،

که به نزد بیدلان نغز و پسندیده ست، می بافی.

ای رسیده سوی منزلگه ز طرف راه های دور

با همان چشمان ببین در من.

آشنایم من

با زبان تو

آشناتر با سویدای نهان تو

با همان گونه کنایت های پر معنی سخن می کن.

من سخن های دلاویز ترا از هر که بنشیده

بودم اندر دل.

روزی ار باشد ز روز زندگی باشم ترا دیده.»

پس بدید اندر وقار طبع من، با من نوازش ها به کار آورد.

وز ره مهر و صفا

در کنار خود نشانیدم.

در هماندم که معلق بر سر ما بید مجنون را

قبه ها می بست در پیرایه بندی زمرد رنگ

و در آن بنیان دوداندود

چتر طاووسان و اشباح دگرسان راگذاری بود

بود چنداری که با من کاین جهان را داده بودند،

اندر آن هر چیز بر وفق مرادم داشت گردش.

من به خود هر لحظه می گفتم:

«رنج دل دادن همانا نیست

جز ره منزلگه جانان در این ویرانه بسپردن،

دور از این بدسیرتان مردم.

شادمانه آن جوانمردی

که اگر هم باشد آخر ساعت روزان جد و جهد کاو دارد

بس گران سنگ این گهر در دست می آرد.

وقت کان گویند مانند طلایی هست این است و نه جز این هیچ.

آن زمان که تو به نزد او درآیی تنگ

می کند نامردمی با مردمی جنگ

بر ره پنهان در آن آشوب کان دانی و دنیای پلیدان است

بس زیان که رفته است از جا

دد بسی بگریخته سوی بیابان ها سراسیمه،

مرغ شادی لیک

بازگشتش بر سوی مأواست.

او ترا در خانه خندان جذبه ی نگاهش غرق آورده

سال ها ماند به چشم تو

که در آنی با خیال امن جا کرده

مردم نادیدنی آن صفا انگیز شهر شوق

در خلال سایه گسترهای گوناگون گرفته سوق

و آنچنان پنداری آنجا نیز رفته سالیان چند

که از ایشان هر یکی بوده ست یار تو.

زان که اندر صحبت اهل صفا هرچه صفا یابد.

هر چه سوی مردمی ره جسته در ره می شتابد.»

لیک افسوس! آن دلاویز

در کنار شمع خندان شیستانش

بود چون من در درون داستان شوق خود غمگین.

گر سفر افتاده باشد سوی آن شهر دلارایت

باشد این را یافته باشی.

آن گروه، از بیم گرگان، آتش خود را نمی دارند خاموش

لیک آن دم که به پیش آتش خودشان

می کنند از رفته ی روزان شیرینشان حکایت ها

نیست حسرت های از هم زاده، ایشان را فراموش

آن گروه اندر جوار این بیابان خطرناک

چشم در راهند زنده کاروانی را

و به آوای جرس شان گوش ها بسته است.

از چه می گویی به سوی شهر جانان می روم هر دم

تا بکاهم از فراوان غم؟

پس ره دور بیابان را کدامین کس بپیماید

وندر آن خلوت که جغدی را به شاخی ناله غمناک است

وز بسی بنشسته خاموشان غمگین شکل بر خاک است

با کدامین مردم ایشان را سخن باشد؟

آن زمان که دست با هم داده بودیم

و سرود یک شب اندوه آور را

در دل رنجور با هم می سرودیم،

داستان رنج من نوتر بسی گردید

آه! می جستم در این وادی که یابم مردم همدرد

و بدو بنمایم وزو حرف دل جویم

لیک یک بار استخوانم سوختگو غم دنیایی از کوهم گرانتر پیش چشم آمد.

من همین که دل به نکته های شورانگیز او دادم

و ندانستم زمان چه رفت و شب ها چه گذشتند

چشم بر دریای پر تشویش بگشادم

به گمان که از بنای آسمان دیوار بگسسته

ریخته ند از هم جدار این جهان را پایه بفشرده،

ور دمی بر جای بنشینم

من به دست هول خواهم شد سپرده.

خاستم از جا

گرچه دل همداستان با من جانفرسا.

آن نگارین را

این ندای دردناک از دل برآمد و خطایش بود سوی من:

«از چه دوری می گزینی؟ از چه می رنجی؟ ...

از پس آن که ببریدی سراسر راه های خستگی آور

و بماندی هر زمانی نه کست غمخوارگی کرده

با نهیب و هیبت ماران برابر

تا چو کوره ی پر تف آهنگران بگداختی دل را

چه ترا از سرنوشت خود کنون غمناک می دارد؟

در مگر نز شهر من وز خانه ی من بود بر سوی تو بگشاده؟

گر نه بر روی تو بگشاید به روی که گشاید؟ ... آه!

در پی یک بوسه ی تو من به دل می سوختم

و غمی را استخوان خوار

به دل غمناک می اندختم.

آن شبان که مویه گر بودم

تا دم صبح پسین

و بهر ای ددان در این بیابان و ره تاریک و روشن گوش می دادم

در مسیل سیل هم

گر یکی شعله می افروزید، می گفتم که ها آمد ...

دردمندی که مرا همدرد می نامد ...

من پس از آگه شدن ز «افسانه»ی سودافزای تو

کردم افسانه همه از این شب تاریک دل آغاز،

و به «هذیان دل» خود آمدم دمساز.

همچو خندان سپیده دم به بالین غم آلود سحر بنشین.

دست در آغوش من اویز.

ای سر سودایی، ای مرد بیابانی،

بوسه ی خود وامگیر از مردم غمگین!»

آن زمان کاو بود

گرم اندر آتش انگیز سخن هایش

و مرا هر دم جگر می سود

همچنان کاو را به سودایش

تن ز خود دور از حریم خلوت ذاتش بیابیدم

بر ره هایل بیابانی که در آن داشتم منزل

مارپیچ کوهسارش را

سر به سوی این مقرنس روی

غول استاده در او هر جا، نه آدم، آدمیخوار

وندر آویزان مرموز شب هولش به گرد مشعلی کم نور

شکل ها پیرایه ی یک پهنه ور دیوار.

و اژدهایی که تکاور مرکب من بود، اینک صخره ای در پیش،

مارها، ببریده از هم ریسمان هایی ...

مثل این که هیضه دار خاکدان، راه شکم ترکانده است اکنون

و آن همه پتیاره، از راه شکم کرده است بیرون ...

داستان زندگی من به هیچ آیین نخواهد شد جدا از حسرت تشویش زای من

من از آن دم که به ترک کلبه ی خرد پدر گفتم،

وز همه آن خوش زبان افسانه گویان تن جدا کردم،

دل قرین هر بلا کردم!

ساغری بر لب نیاوردم که زهری تعبیه در آن نبوده ست!

آبخور سویی نبردم که نه سرگردانی از آن جست مایه!

سنگی از جا برنیاوردم که باشد خانه ام را اولین پایه!

دیدی ای دل آخر آن مشکین سرزلفش چه بندی بود!

در گلستان خون به دل می خورد گل گر نوشخندی بود!

مژده اش می بردم از صبح طلایی، گفت اینک بس

قصه ها کان مرغ خوش خوان گفت رمزی از گزندی بود.

چه خطر بخش است که روی دلکش دریا!

بر جبین صبحدم هم که در او آن دلربایی است

درد از چرده بدر افتادن رازی به کار خود نمایی است...

آن کسانی که رفت و آمدشان سوی آن شهر دلتنگی ست

آگه از سوز و گداز من همه هستند.

من که روز وصل را لذت چشیدستم

در کف تلخی افزون تر اسیر و مبتلا هستم

می شود هر شوق و هر دیدار

در بر چشمم سبک شیرازه بند داستانی تلخ.

مثل این که در نهانخانه ی وجود و عالم سرگشته دل مانده

هر غمی را بی شکی من خود هدف هستم.

از برم بیگانه مردم در گریزند

آشنایانم به صحبت با من از یکدم شده نزدیک

چون در ایشان آتش من در نمی گیرد،

. یکی نتواند از ایشان

حرف من کای مرا از دل به گوش دلش بپذیرد،

دوری از من می گزینند.

گر همه رگ های بخود مانده ام بشکافی از هم، آه!

نشنوی غیر از غم من نام.

ای نگارین شهریار شهر دلبندان!

در شیستان تو نیز آن شمع

با پریده رنگ خود تنها از آن غمگین می افروزد،

که به یاد روزگارانی، چو صحبت را می آغازی،

از تو اندر آتش حسرت چگر سوزد.

                                                                     تهران. نهم بهمن ماه 1322

 

دکلمه: بدون فایل صوتی

قالب شعر: نیمایی

وزن عروضی:

ثبت نشده

بحر:


دیدگاه مخاطبین