چراغک / علی اسفندیار(نیما یوشیج)/مجموعه شعر نیما یوشیج/نامه
<nav dir="rtl" class="breadcrumb-nav"> <ul dir="rtl"> <li><a href="https://cheraghak.com">چراغک</a></li> <li><a href="?nima-yooshij">علی اسفندیار(نیما یوشیج)</a></li><li><a href="?nima-yooshij/divan_nima_yooshij">مجموعه شعر نیما یوشیج</a></li><li><a href="?nima-yooshij/divan_nima_yooshij/nameh_nima">نامه </a></li> </ul> </nav>

نامه

نامه 

ای دور زدیده من ای ناتل 

باید که به وجد خط تو خوانم 

خط تو در آن زمان به من آمد 

کاندو فسرده بود بنیانم 

از کشمکش حوادث گیتی 

سربود به فکر در گریبانم 

آمد چو امید گم شده از دل 

چون طائر پر زده زجانانم 

می خواست که برخلاف ظن من 

تعریف کند یکی زخویشانم 

می خواست کلید قفل لب باشد 

با خواهش دلش لب بجنبانم 

می خواست زنوگلی سخت گوید 

در خار بنی نهان به بستانم 

ای نوگل بی نشان ای وادی 

من یاد تو از دلم نمی رانم 

زان روز که خرد بودی ود کودک 

بردامن ریشه ات همی دانم 

می گفتم اگر زمان دهد مهلت 

دیگر شود از میان خویشانم 

اکنون شده ای چنان که می گفتم 

و آنها که بگفتمی همی خوانم 

با خنده صبحگاهی یای نوگل 

بشگفت و بخنده ای بخندانم 

زینان منمای چهره رنجور 

و این خاطر دردمند نالانم 

این کهنه جهان به خوی سگ باشد 

این نکته به تجربه نکودانم 

دنبال کند زروی بی شرمی 

بیند اگرم از او گریزانم

لیکن چه جهان که این جهان ازماست 

من ماده جهان همی دانم 

از بهر علاج هر فساد خود 

گوید برکن زبیخ و بنیانم 

باید به اساس هر مرض پی برد 

نه قلب مریض را بمیرانم 

عاشق نشوم که هم عدو خواهد 

عاشق بشوم که بگسلد جانم

این تفرقه را که خصم امن افکند

مناز چه جهت برآن ثنا خوانم 

عشق است و مواعظ و هراس و صبر

خصمان وجود و قلب پژمانم 

این کهنگی بیان که من دارم 

این کهنه کتابها که می خوانم 

این خیل ددان به گفته موزون 

و آن قوم دگر کریه ترزانم 

دزدند و رفیق قافله گشته 

من از چه شریک کار آنانم ؟

از وضعیت ارسخن همی زاید 

از چیست قدیم را نگهبانم ؟

چون این همه حس و گرمی خون را 

با لفظ و بیان اداش نتوانم 

با سبک بیان و صنعت دزدان 

قید از چه نهاده بر گریبانم ؟

مردی که رهاست قید نپذیرد 

ورنه چه سخن که من زمردانم 

اکنون به بدیهه در جواب تو 

ناچار بدین روش سخن رانم 

بی هیچ قلم زدن زدریایی 

یک قطره براین ورق می افشانم 

اندر پس پرده ام کنون بنگر 

کاندر پس پرده زی تو می خوانم 

آنها که به دل مراست پیدا نیست 

در سنگ شده شرار پنهانم 

با آنکه همیشه این نمی گویم 

سرمانده ز شرم در گریبانم 

در دوره خون و نهضت آتش 

ننگ است شدن چو پور سلمانم 

باید به قوای علمی عصری 

از هرچه که تازه تر از آن خوانم 

منظور زمان خویش بشناسم 

وانگه خود را بدو شناسانم 

از روی لجاج این قوافی را 

نزدیک بهم بجای بنشانم 

این است سخن اگر سخن سنجم 

ورنه همه یاوه است جولانم 

با این همه تازه کاندر این نظم است 

منش آلت مسخره همی دانم 

من شاعر مردمی دگر هستم 

وز بین همه دگر دگرسانم 

شیرم که به بیشه جایگه دارم 

دریا که بدل بسی است طوفانم 

من آتش جسته از تن قرنم 

بیرون شده از دل کهستانم 

در معرکه حیات چوپانان 

بز رانده ام و اکنو جهان رانم 

تیری که حوادثش به زهر آلود 

آن تیرم و بر سر است پیکانم 

دشمن چه کسی که من از او ترسم 

دشمن تر از او منم که ترسانم 

چون کوره آتش است قلب من 

شمشیر زبان قادر برانم 

نتوانم اگر عدو زدن با تیغ 

با تیغ زبان زدنش بتوانم 

این مشت فسرده را به قبرستان 

گوتا به ابد مباش خواهانم 

آنان نه چنان منند و تن زنده 

من نیز نه مرده و نه آنانم 

ویران کن هراساس فرسوده 

امروز منم که فرد می خوانم 

فردم زانسان که از صدای خود 

زیبد نگرند اگر هرآسانم 

با عکس صدای خود در این وادی 

در صحبتم و به کار حیرانم 

اصوات جهان همه به من آیند 

گویی که سرابم و بیابانم 

پرگشته سرم زصوت این عالم 

عالم جنبد سرار بجنبانم 

بشناخته ام سرشت عهد خود 

با خواهش دشمنان نمی خوانم 

از زمزمه مگس در این گلخن 

دیگر نشود خیال و بنیانم 

خصم از ره شعبده همی خواهد 

در لفظ و به قافیه فرومانم 

چونانکه خری به گل فروماند 

تا خرد کند به چوب ستخوانم 

کهنه بسرایم از برای انک 

آتش به دل سخن نگنجانم 

آگه نکنم هر آنکه را شاید 

و آگه نشوم هر آنچه را خوانم 

چون کودک لب نشسته از شیر 

نتوانم مهد خود بجنبانم 

هردم که زمو یه ام به تنگ آید 

با ساخته ای کند هراسانم 

تا خود بکند هر آنچه می خواهد 

من مانم و اشکهای سوزانم 

با دعوی کودکانه ام باشد 

با خصم محبل باز پیمانم 

تا آنکه زند به روی من خنده 

بر جهل و صداقت و به جولانم 

در پیش بخواندم پی تحسین 

عنواند دهدم که پور سلیمانم 

گوید که بخوان به پیشم ای استاد 

در شیوه هند و سبک تورانم 

بس ابلهی آنکه من کنم باور 

تا بار کشند همچو حیوانم 

من آن خردشمنم نه یک شاعر 

تا آنکه به بار او فرومانم 

من آلت دزد مردمم ، چون تیر

پرتاب شده به سو جانانم 

من بهر تفنن ستمکاران 

در قلب قصور شعر می خوانم 

من دشمن بینوا کسان باشم 

کز بهر گرسنه لب بجنبانم 

زیرا که زبان گرسنه این نیست 

نه نبز زبان قلب سوزانم 

من ساخته ام عجینی از خون 

مظلوم کسان که نا بنوشانم 

نشناخته از سخن سخن دانی 

الفاظ به یکدگر بپیچانم 

تا قوم زبون شده بگریانم 

قومی که زبون کن بخندانم 

گر لال شود زبان من بهتر 

تا شهره شوم که من سخن دانم 

اسباب عدو است ، ای عزیزمن !

آنها که تو خوانده ای و من دانم 

این مدرسه هاست آلت دزدان 

واین خیل معلمین چو آلاتی 

پیچان و مصوته همی خوانم 

این فلسفه و علوم اخلاقی 

از هر طبقه زهر دبستانم 

این فلسفه و علوم اخلاقی 

از هر طبقه زهر دبستانم 

کهنه است و برای حفظ هر کهنه 

من ز آنچه بخوانده ام پشیمانم 

جهل است هر آنچه نام آن علم است 

کاکنون آگه زکید دزدانم 

طفلی که به شوق خادم دزد است 

من معنی فکر او نمی دانم 

ننگی نه از این بتر که یک کودک 

گوید که من از فلان دبستانم 

از گردن خود فرو گسل این بند 

من قوه فهم تو نکو دانم 

امروز منم که در همه ایران 

آگاه به دردهای ایرانم 

تو از چه طف به من ندا دادی 

تا آنکه ترا از آن طرف خوانم 

در دست من است خامه عصری 

هر نوع که خواهمش بپیچانم 

نه عنصریم من و نه فردوسی 

نه فرخی ام نه پور سلمانم 

دزدند تمام رفتگان و من 

بدخواه اساس قید دزدانم 

دزدان دگر به پشت آن دزدان 

این مشت سخنوران که می دانم 

زیبا سخنی درست بنوشتی 

" در محبس مدرسه به زندانم "

 زندان من این جهان پردزد است 

اندوه من آنکه بین آنانم 

رنجه نشوم ولی چو رنجوری 

از تعبیه عدودی خود دانم 

چون مرگ فرارسد ، به ناچاری 

زشت ایت گرش به سوی خود خوانم 

هر ماده ای دلیل مرگ آید 

مرگ است ختام کار و بنیانم 

لیکن به جهان مادی چون من 

کم نز علفم خودی بجنبانم 

باید که زتیغ عادت آهختن 

برنده شوم اگر نبرانم 

دنیای کهن که لایق مرگ است 

با هر دعوی زدرش می رانم 

باز آید اگر به روی خوش ازکین 

برگیرمش آن دل و بسوزانم 

الفاظ نحوست و سعادت را 

مصنوع قدیم خصم می دانم 

در بین من و وطن بسی قهر سات 

چون با خبر از فریب شیطانم 

شکوی نه به روی خصم می آرم 

خواهش نه زچرخ و نه زدورانم 

موهوم بود به پیش من طالع 

وز کرده خویش هر چه می دانم 

نیمای قدیم نیستم اکنون 

در قالب کهنه من دگر جانم 

 

دکلمه: بدون فایل صوتی

قالب شعر: قطعه

وزن عروضی:

ثبت نشده

بحر:


دیدگاه مخاطبین