چراغک / سهراب سپهری(سهراب سپهری)/مجموعه شعر مرگ رنگ/نقش
<nav dir="rtl" class="breadcrumb-nav"> <ul dir="rtl"> <li><a href="https://cheraghak.com">چراغک</a></li> <li><a href="?sohrab-sepehri">سهراب سپهری(سهراب سپهری)</a></li><li><a href="?sohrab-sepehri/marge_rang">مجموعه شعر مرگ رنگ</a></li><li><a href="?sohrab-sepehri/marge_rang/naghsh_sohrab">نقش</a></li> </ul> </nav>

نقش

در شبی تاریک

که صدایی با صدایی در نمی‌آمیخت

و کسی کس را نمی‌دید از ره نزدیک،

یک نفر از صخره‌های کوه بالا رفت

و به ناخن‌های خون آلود

روی سنگی کند نقشی را و از آن پس ندیدش هیچکس دیگر.

شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و روی صخره‌ها خشکی.

از میان برده‌است طوفان نقش‌هایی را

که بجا ماند از کف پایش.

گر نشان از هر که پرسی باز

بر نخواهد آمد آوای.

آن شب

هیچکس از ره نمی‌آمد

تا خبر آرد از آن رنگی که در کار شکفتن بود.

کوه: سنگین، سرگران، خونسرد.

باد می‌آمد، ولی خاموش.

ابر پر می‌زد، ولی آرام.

لیک آن لحظه که ناخن‌های دست آشنای راز

رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند آغاز،

رعد غرید،

کوه را لرزاند.

برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن در لحظه‌ای کوتاه

پیکر نقشی که باید جاودان می‌مان.

امشب

باد و باران هر دو می‌کوبند:

باد خواهد برکند از جای سنگی را

و باران هم

خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید.

هر دو می‌کوشند. می‌خروشند.

لیک سنگ بی محابا در ستیغ کوه

مانده برجا استوار، انگار با زنجیر پولادین.

سال‌ها آن را نفرسوده‌است.

کوشش هر چیز بیهوده‌است.

کوه اگر بر خویشتن پیچد،

سنگ بر جا همچنان خونسرد می‌ماند

و نمی‌فرساید آن نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک

یک نفر کز صخره‌های کوه بالا رفت

در شبی تاریک.

 

دکلمه: بدون فایل صوتی

قالب شعر: نیمایی

وزن عروضی: ندارد

بحر: بدون وزن عروضی


دیدگاه مخاطبین