چراغک / سهراب سپهری(سهراب سپهری)/مجموعه شعر صدای پای آب/اهل کاشانم
<nav dir="rtl" class="breadcrumb-nav"> <ul dir="rtl"> <li><a href="https://cheraghak.com">چراغک</a></li> <li><a href="?sohrab-sepehri">سهراب سپهری(سهراب سپهری)</a></li><li><a href="?sohrab-sepehri/sedaye_paye_ab">مجموعه شعر صدای پای آب</a></li><li><a href="?sohrab-sepehri/sedaye_paye_ab/ahle_kashanam">اهل کاشانم</a></li> </ul> </nav>

اهل کاشانم

اهل كاشانم.

 

روزگارم بد نیست.

 

تكه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی .

 

مادری دارم، بهتر از برگ درخت .

 

دوستانی، بهتر از آب روان .

 

 

 

 

 

و خدایی كه در این نزدیكی است :

 

لای این شب بوها، پای آن كاج بلند.

 

روی آگاهی آب، روی قانون گیاه .

 

 

 

 

 

من مسلمانم .

 

قبله ام یك گل سرخ .

 

جانمازم چشمه، مهرم نور .

 

دشت سجاده‌‌‌‌ی من .

 

من وضو با تپش پنجره‌ها می‌گیرم.

 

در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف .

 

سنگ از پشت نمازم پیداست :

 

همه ذرات نمازم متبلور شده است .

 

من نمازم را وقتی می‌خوانم

 

كه اذانش را باد، گفته باشد سر گلدسته‌‌‌‌ی سرو.

 

من نمازم را، پی « تكبیرة الاحرام » علف می‌خوانم،

 

پی « قد قامت » موج .

 

 

 

 

 

كعبه ام بر لب آب

 

كعبه ام زیر اقاقی‌هاست .

 

كعبه ام مثل نسیم، می‌رود باغ به باغ، می‌رود شهربه شهر.

 

 

 

 

 

« حجر الاسود » من روشنی باغچه است .

 

 

 

اهل كاشانم

 

پیشه ام نقاشی است:

 

گاه گاهی قفسی می‌سازم با رنگ، می‌فروشم به شما

 

تا به آواز شقایق كه در آن زندانی است

 

دل تنهایی تان تازه شود .

 

چه خیالی، چه خیالی، ... می‌دانم

 

پرده ام بی جان است .

 

خوب می‌دانم، حوض نقاشی من بی ماهی است .

 

 

 

 

 

اهل كاشانم .

 

نسبم شاید برسد

 

به گیاهی در هند، به سفالینه ای از خاك « سیلك » .

 

نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد .

 

 

 

 

 

پدرم پشت دوبار آمدن چلچله‌ها، پشت دو برف‌، 

 

پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی‌، 

 

پدرم پشت زمان‌ها مرده است .

 

پدرم وقتی مرد، آسمان آبی بود‌، 

 

مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد .

 

پدرم وقتی مرد، پاسبان‌ها همه شاعر بودند .

 

مرد بقال ازمن پرسید: چند من خربزه می‌خواهی‌؟

 

من ازاو پرسیدم : دل خوش سیری چند‌؟

 

 

 

 

 

پدرم نقاشی می‌كرد .

 

تار هم می‌ساخت، تار هم می‌زد .

 

خط خوبی هم داشت .

 

 

 

 

 

باغ ما در طرف سایه‌‌‌‌ی دانایی بود .

 

باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه‌، 

 

باغ ما نقطه‌‌‌‌ی برخورد نگاه و قفس و آینه بود .

 

باغ ما شاید، قوسی از دایره‌‌‌‌ی سبز سعادت بود .

 

میوه‌‌‌‌ی كال خدا را آن روز، می‌جویدم در خواب .

 

آب بی فلسفه می‌خوردم .

 

توت بی دانش می‌چیدم .

 

تا اناری تركی بر می‌داشت، دست فواره‌‌‌‌ی خواهش می‌شد .

 

تا چلویی می‌خواند، سینه از ذوق شنیدن می‌سوخت .

 

گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می‌چسبانید .

 

 

 

 

 

شوق می‌آمد، دست در گردن حس می‌انداخت .

 

فكر، بازی می‌كرد

 

زندگی چیزی بود، مثل یك بارش عید، یك چنار پر سار .

 

زندگی در آن وقت، صفی از نور و عروسك بود .

 

یك بغل آزادی بود .

 

زندگی در آن وقت، حوض موسیقی بود .

 

 

 

 

 

طفل پاورچین پاورچین، دور شد كم كم در كوچه‌‌‌‌ی سنجاقكها.

 

بار خود را بستم، رفتم از شهر خیالات سبك بیرون

 

دلم از غربت سنجاقك پر.

 

 

 

 

 

من به مهمانی دنیا رفتم:

 

من به دشت اندوه‌، 

 

من به باغ عرفان‌، 

 

من به ایوان چراغانی دانش رفتم.

 

رفتم از پله‌‌‌‌ی مذهب بالا .

 

تا ته كوچه‌‌‌‌ی شك‌، 

 

تا هوای خنك استغنا‌، 

 

تا شب خیس محبت رفتم .

 

من به دیدار كسی رفتم در آن سر عشق .

 

رفتم، رفتم تا زن‌، 

 

تا چراغ لذت‌، 

 

تا سكوت خواهش‌، 

 

تا صدای پر تنهایی .

 

 

 

 

 

چیزها دیدم در روی زمین :

 

كودكی دیدم. ماه را بو می‌كرد .

 

قفسی بی در دیدم كه در آن، روشنی پرپر می‌زد .

 

نردبانی كه از آن، عشق می‌رفت به بام ملكوت .

 

من زنی را دیدم، نور در‌هاون می‌كوبید .

 

ظهر در سفره‌‌‌‌ی آنان نان بود، سبزی بود، دوری شبنم بود‌، 

 

كاسه‌‌‌‌ی داغ محبت بود .

 

 

 

 

 

من گدایی دیدم، در به درمی‌رفت آواز چكاوك می‌خواست

 

و سپوری كه به یك پوسته‌‌‌‌ی خربزه می‌برد نماز

 

 

 

 

 

بره ای را دیدم، بادبادك می‌خورد.

 

من الاغی دیدم، یونجه را می‌فهمید.

 

در چرا گاه « نصیحت » گاوی دیدم سیر.

 

 

 

 

 

شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن می‌گفت : « شما »

 

 

 

 

 

من كتابی دیدم، واژه‌هایش همه از جنس بلور.

 

كاغذی دیدم، از جنس بهار .

 

موزه ای دیدم، دور از سبزه‌، 

 

مسجدی دور از آب.

 

سر بالین فقیهی نومید، كوزه ای دیدم لبریز سؤال.

 

 

 

 

 

قاطری دیدم بارش « انشا »

 

اشتری دیدم بارش سبد خالی « پند و امثال » .

 

عارفی دیدم بارش « تنناها یاهو».

 

 

 

 

 

من قطاری دیدم، روشنایی می‌برد .

 

من قطاری دیدم، فقه می‌برد و چه سنگین می‌رفت .

 

من قطاری دیدم، كه سیاست می‌برد (و چه خالی می‌رفت).

 

من قطاری دیدم، تخم نیلوفر و آواز قناری می‌برد .

 

و هواپیمایی، كه در آن اوج هزاران پایی

 

خاك از شیشه‌‌‌‌ی آن پیدا بود :

 

كاكل پوپك‌، 

 

خالهای پر پروانه‌، 

 

عكس غوكی در حوض

 

و عبور مگس از كوچه‌‌‌‌ی تنهایی .

 

خواهش روشن یك گنجشك، وقتی از روی چناری به زمین می‌آید .

 

و بلوغ خورشید .

 

و هم آغوشی زیبای عروسك با صبح .

 

 

 

 

 

پله‌هایی كه به گلخانه‌‌‌‌ی شهوت می‌رفت .

 

پله‌هایی كه به سردابه‌‌‌‌ی الكل می‌رفت .

 

پله‌هایی كه به بام اشراق

 

پله‌هایی به سكوی تجلی می‌رفت.

 

 

 

مادرم آن پایین

 

استكان‌ها را در خاطره‌‌‌‌ی شط می‌شست.

 

 

 

شهر پیدا بود:

 

رویش هندسی سیمان، آهن، سنگ.

 

سقف بی كفتر صدها اتوبوس.

 

گل فروشی گلهایش را می‌كرد حراج.

 

در میان دو درخت گل یاس، شاعری تابی می‌بست.

 

پسری سنگ به دیوار دبستان می‌زد.

 

كودكی هسته‌‌‌‌ی زردآلو را، روی سجاده‌‌‌‌ی بیرنگ پدر تف می‌كرد.

 

و بزی از « خزر » نقشه‌‌‌‌ی جغرافی، آب می‌خورد.

 

 

 

 

 

بند رختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب.

 

 

چرخ یك گاری در حسرت واماندن اسب،

 

اسب در حسرت خوابیدن گاری چی‌، 

 

مرد گاری چی در حسرت مرگ.

 

 

عشق پیدا بود، موج پیدا بود.

 

برف پیدا بود، دوستی پیدا بود.

 

كلمه پیدا بود.

 

آب پیدا بود، عكس اشیا در آب.

 

سایه گاه خنك یاخته‌ها در تف خون.

 

سمت مرطوب حیات.

 

شرق اندوه نهاد بشری.

 

فصل ول گردی در كوچه‌‌‌‌ی زن.

 

بوی تنهایی در كوچه‌‌‌‌ی فصل .

 

 

دست تابستان یك بادبزن پیدا بود .

 

 

سفر دانه به گل .

 

سفر پیچك این خانه به آن خانه .

 

سفر ماه به حوض .

 

فوران گل حسرت از خاك .

 

ریزش تاك جوان از دیوار .

 

بارش شبنم روی پل خواب .

 

پرش شادی از خندق مرگ .

 

گذر حادثه از پشت كلام .

 

 

جنگ یك روزنه با خواهش نور .

 

جنگ یك پله با پای بلند خورشید .

 

جنگ تنهایی با یك آواز .

 

جنگ زیبای گلابی‌ها با خالی یك زنبیل .

 

جنگ خونین انار و دندان .

 

جنگ « نازی »‌ها با ساقه‌‌‌‌ی ناز .

 

جنگ طوطی و فصاحت با هم .

 

جنگ پیشانی با سردی مهر .

 

 

حمله‌‌‌‌ی كاشی مسجد به سجود .

 

حمله‌‌‌‌ی باد به معراج حباب صابون .

 

حمله‌‌‌‌ی لشگر پروانه به برنامه‌‌‌‌ی « دفع آفات » .

 

حمله‌‌‌‌ی دسته‌‌‌‌ی سنجاقك، به صف كارگر « لوله كشی » .

 

حمله‌‌‌‌ی هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی .

 

حمله‌‌‌‌ی واژه به فك شاعر .

 

 

 

فتح یك قرن به دست یك شعر .

 

فتح یك باغ به دست یك سار .

 

فتح یك كوچه به دست دو سلام .

 

فتح یك شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبی .

 

فتح یك عید به دست دو عروسك، یك توپ.

 

 

 

قتل یك جغجغه روی تشك بعد از ظهر.

 

قتل یك قصه سر كوچه‌‌‌‌ی خواب.

 

قتل یك غصه به دستور سرود.

 

قتل مهتاب به فرمان نئون.

 

قتل یك بید به دست « دولت ».

 

قتل یك شاعر افسرده به دست گل یخ.

 

 

همه‌‌‌‌ی روی زمین پیدا بود:

 

نظم در كوچه‌‌‌‌ی یونان می‌رفت.

 

جغد در « باغ معلق » می‌خواند.

 

باد در گردنه‌‌‌‌ی خیبر، بافه ای از خس تاریخ به خاور می‌راند.

 

روی دریاچه‌‌‌‌ی آرام « نگین »، قایقی گل می‌برد.

 

در بنارس سر هر كوچه چراغی ابدی روشن بود.

 

 

مردمان را دیدم.

 

شهرها را دیدم.

 

دشت‌ها را، كوه‌ها را دیدم.

 

آب را دیدم، خاك را دیدم .

 

نور و ظلمت را دیدم.

 

و گیاهان را در نور، و گیاهان را درظلمت دیدم.

 

جانور را در نور، جانور را در ظلمت دیدم.

 

و بشر را در نور، و بشر را در ظلمت دیدم.

 

 

اهل كاشانم، اما

 

شهرمن كاشان نیست .

 

شهر من گم شده است .

 

من با تاب، من با تب

 

خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام .

 

 

من در این خانه به گم نامی‌نمناك علف نزدیكم .

 

من صدای نفس باغچه را می‌شنوم

 

و صدای ظلمت را، وقتی از برگی می‌ریزد .

 

و صدای، سرفه‌‌‌‌ی روشنی از پشت درخت‌، 

 

عطسه‌‌‌‌ی آب از هر رخنه‌‌‌‌ی سنگ‌، 

 

چكچك چلچله از سقف بهار.

 

و صدای صاف، باز و بسته شدن پنجره‌‌‌‌ی تنهایی .

 

و صدای پاك، پوست انداختن مبهم عشق،

 

متراكم شدن ذوق پریدن در بال

 

و ترك خوردن خودداری روح .

 

من صدای قدم خواهش را می‌شنوم

 

و صدای، پای قانونی خون را در رگ .

 

ضربان سحر چاه كبوترها‌، 

 

تپش قلب شب آدینه‌، 

 

جریان گل میخك در فكر،

 

شیهه‌‌‌‌ی پاك حقیقت از دور.

 

من صدای وزش ماده را می‌شنوم

 

من صدای، كفش ایمان را در كوچه‌‌‌‌ی شوق.

 

و صدای باران را، روی پلك تر عشق،

 

روی موسیقی غمناك بلوغ،

 

روی آواز انارستان‌ها.

 

و صدای متلاشی شدن شیشه‌‌‌‌ی شادی در شب‌، 

 

پاره پاره شدن كاغذ زیبایی،

 

پرو خالی شدن كاسه‌‌‌‌ی غربت از باد.

 

 

من به آغاز زمین نزدیكم.

 

نبض گل‌ها را می‌گیرم.

 

آشنا هستم با، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.

 

 

روح من در جهت تازه‌‌‌‌ی اشیا جاری است .

 

روح من كم سال است .

 

روح من گاهی از شوق، سرفه اش میگیرد .

 

روح من بیكار است :

 

قطره‌های باران را، درز آجرها را، می‌شمارد .

 

روح من گاهی، مثل یك سنگ سر راه حقیقت دارد.

 

 

من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن .

 

من ندیدم بیدی، سایه اش را بفروشد به زمین .

 

رایگان می‌بخشد، نارون شاخه‌‌‌‌ی خود را به كلاغ .

 

هر كجا برگی هست، شوق من می‌شكفد .

 

بوته‌‌‌‌ی خشخاشی، شست و شو داده مرا در سیلان بودن .

 

 

مثل بال حشره وزن سحر را می‌دانم .

 

مثل یك گلدان، می‌دهم گوش به موسیقی روییدن .

 

مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم .

 

مثل یك میكده در مرز كسالت هستم .

 

مثل یك ساختمان لب دریا نگرانم به كشش‌های بلند ابدی.

 

 

 

 

 

تا بخواهی خورشید، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تكثیر.

 

 

من به سیبی خوشنودم

 

و به بوییدن یك بوته‌‌‌‌ی بابونه .

 

من به یك آینه، یك بستگی پاك قناعت دارم .

 

من نمی‌خندم اگر بادكنك می‌تركد .

 

و نمی‌خندم اگر فلسفه ای، ماه را نصف كند .

 

من صدای پر بلدرچین را، می‌شناسم‌، 

 

رنگ‌های شكم هوبره را، اثر پای بز كوهی را .

 

خوب می‌دانم ریواس كجا می‌روید،

 

سار كی می‌آید، كبك كی می‌خواند، باز كی می‌میرد،

 

ماه در خواب بیابان چیست‌، 

 

مرگ در ساقه‌‌‌‌ی خواهش

 

و تمشك لذت، زیر دندان هم آغوشی.

 

 

زندگی رسم خوشایندی است .

 

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ‌، 

 

پرشی دارد اندازه‌‌‌‌ی عشق .

 

زندگی چیزی نیست، كه لب طاقچه‌‌‌‌ی عادت از یاد من و تو برود.

 

زندگی جذبه‌‌‌‌ی دستی است كه می‌چیند .

 

زندگی نوبر انجیر سیاه، در دهان گس تابستان است .

 

زندگی، بعد درخت است به چشم حشره .

 

زندگی تجربه‌‌‌‌ی شب پره در تاریكی است .

 

زندگی حس غریبی است كه یك مرغ مهاجر دارد.

 

زندگی سوت قطاری است كه در خواب پلی می‌پیچد.

 

زندگی دیدن یك باغچه از شیشه‌‌‌‌ی مسدود هواپیماست .

 

خبر رفتن موشك به فضا‌، 

 

لمس تنهایی « ماه »‌، 

 

فكر بوییدن گل در كره ای دیگر .

 

 

زندگی شستن یك بشقاب است .

 

 

زندگی یافتن سكه‌‌‌‌ی دهشاهی در جوی خیابان است .

 

زندگی « مجذور » آینه است .

 

زندگی گل به « توان » ابدیت‌، 

 

زندگی « ضرب » زمین د رضربان دل ما،

 

زندگی « هندسه ی» ساده و یكسان نفس‌هاست .

 

هر كجا هستم، باشم‌، 

 

آسمان مال من است .

 

پنجره، فكر، هوا، عشق، زمین مال من است .

 

چه اهمیت دارد

 

گاه اگر می‌رویند

 

قارچ‌های غربت‌؟

 

 

من نمی‌دانم

 

كه چرا می‌گویند : اسب حیوان نجیبی است، كبوتر زیباست .

 

و چرا در قفس هیچكسی كركس نیست.

 

گل شبدر چه كم از لاله‌‌‌‌ی قرمز دارد.

 

چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید.

 

واژه‌ها را باید شست .

 

واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد

 

 

 

چترها را باید بست‌، 

 

زیر باران باید رفت .

 

فكر را، خاطره را، زیر باران باید برد .

 

با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت .

 

دوست را، زیر باران باید دید.

 

عشق را، زیر باران باید جست .

 

زیر باران باید با زن خوابید .

 

زیر باران باید بازی كرد .

 

زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد. نیلوفر كاشت.

 

زندگی تر شدن پی درپی،

 

زندگی آب تنی كردن در حوضچه ی« اكنون » است .

 

 

 

رخت‌ها را بكنیم :

 

آب در یك قدمی‌است.

 

 

روشنی را بچشیم .

 

شب یك دهكده را وزن كنیم، خواب یك آهو را .

 

گرمی‌لانه لك لك را ادراك كنیم .

 

روی قانون چمن پا نگذاریم

 

در موستان گره ذایقه را باز كنیم .

 

و دهان را بگشاییم اگر ماه درآمد .

 

و نگوییم كه شب چیز بدی است .

 

و نگوییم كه شب تاب ندارد خبر از بینش باغ .

 

 

و بیاریم سبد

 

ببریم این همه سرخ، این همه سبز .

 

 

صبح‌ها نان و پنیرك بخوریم.

 

و بكاریم نهالی سر هرپیچ كلام .

 

و بپاشیم میان دو هجا تخم سكوت .

 

و نخوانیم كتابی كه در آن باد نمی‌آید

 

و كتابی كه در آن پوست شبنم تر نیست

 

و كتابی كه در آن یاخته‌ها بی بعدند .

 

و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد .

 

و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون .

 

و بدانیم اگر كرم نبود، زندگی چیزی كم داشت .

 

و اگر خنج نبود، لطمه می‌خورد به قانون درخت .

 

و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی می‌گشت .

 

و بدانیم اگر نور نبود، منطق زنده‌‌‌‌ی پرواز دگرگون می‌شد .

 

و بدانیم كه پیش از مرجان، خلائی بود در اندیشه‌‌‌‌ی دریاها.

 

 

و نپرسیم كجاییم‌، 

 

بو كنیم اطلسی تازه‌‌‌‌ی بیمارستان را .

 

 

و نپرسیم كه فواره‌‌‌‌ی اقبال كجاست .

 

و نپرسیم كه پدرها‌‌‌‌ی پدرها چه نسیمی. چه شبی داشته اند .

 

پشت سرنیست فضایی زنده .

 

پشت سر مرغ نمی‌خواند .

 

پشت سر باد نمی‌آید .

 

پشت سرپنجره‌‌‌‌ی سبز صنوبر بسته است .

 

پشت سرروی همه فرفره‌ها خاك نشسته است .

 

پشت سرخستگی تاریخ است .

 

پشت سرخاطره‌‌‌‌ی موج به ساحل صدف سرد سكون می‌ریزد .

 

 

لب دریا برویم‌، 

 

تور در آب بیندازیم

 

و بگیریم طراوت را از آب .

 

 

ریگی از روی زمین برداریم

 

وزن بودن را احساس كنیم.

 

 

بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم

 

دیده ام گاهی در تب، ماه می‌آید پایین‌، 

 

می‌رسد دست به سقف ملكوت .

 

دیده ام، سهره بهتر می‌خواند .

 

گاه زخمی‌كه به پا داشته ام

 

زیر و بم‌های زمین را به من آموخته است .

 

گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابرشده است .

 

و فزون تر شده است، قطر نارنج، شعاع فانوس .

 

و نترسیم از مرگ

 

مرگ پایان كبوتر نیست .

 

مرگ وارونه‌‌‌‌ی یك زنجره نیست .

 

مرگ در ذهن اقاقی جاری است .

 

مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد .

 

مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن می‌گوید .

 

مرگ با خوشه‌‌‌‌ی انگور می‌آید به دهان .

 

مرگ در حنجره‌‌‌‌ی سرخ ـ گلو می‌خواند .

 

مرگ مسئول قشنگی پر شاپرك است .

 

مرگ گاهی ریحان می‌چیند .

 

مرگ گاهی ودكا می‌نوشد .

 

گاه در سایه نشسته است به ما می‌نگرد .

 

و همه می‌دانیم

 

ریه‌های لذت، پراكسیژن مرگ است.

 

 

در نبندیم به روی سخن زنده‌‌‌‌ی تقدیر كه از پشت چپرهای صدا می‌شنویم .

 

 

پرده را برداریم :

 

بگذاریم كه احساس هوایی بخورد .

 

بگذاریم بلوغ، زیر هر بوته كه می‌خواهد بیتوته كند .

 

بگذاریم غریزه پی بازی برود .

 

كفش‌ها را بكند، و به دنبال فصول از سر گل‌ها بپرد .

 

بگذاریم كه تنهایی آواز بخواند .

 

چیز بنویسد.

 

به خیابان برود .

 

 

ساده باشیم .

 

ساده باشیم چه در باجه‌‌‌‌ی یك بانك چه در زیر درخت .

 

 

 

 

 

كار ما نیست شناسایی « راز» گل سرخ‌، 

 

كار ما شاید این است

 

كه در « افسون » گل سرخ شناور باشیم .

 

پشت دانایی اردو بزنیم .

 

دست در جذبه‌‌‌‌ی یك برگ بشوییم و سر خوان برویم .

 

صبح‌ها وقتی خورشید، در می‌آید متولد بشویم .

 

هیجان‌ها را پرواز دهیم .

 

روی ادراك فضا، رنگ، صدا، پنجره گل نم بزنیم .

 

آسمان را بنشانیم میان دو هجای « هستی » .

 

ریه را از ابدیت پر و خالی بكنیم .

 

بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم .

 

نام را باز ستانیم از ابر‌، 

 

ازچنار، از پشه، از تابستان .

 

روی پای تر باران به بلندی محبت برویم .

 

در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز كنیم.

 

 

 

 

 

كار ما شاید این است

 

كه میان گل نیلوفر و قرن

 

پی آواز حقیقت بدویم .

 

دکلمه: بدون فایل صوتی

قالب شعر: نیمایی

وزن عروضی: ندارد

بحر: بدون وزن عروضی


دیدگاه مخاطبین