افتاد و چه پژواکی که شنید اهریمن
و چه لرزی که دوید از بن غم تا به بهشت
من در خویش، و کلاغی لب حوض
خاموشی. و یکی زمزمه ساز
تنه تاریکی، تبر نقره نور
و گوارایی بی گاه خطا بوی تباهی ها، گردش زیست
شب دانایی و جدا ماندم : کو سختی پیکرها
کو بوی زمین، چینه بی بعد پری ها
اینک باد. پنجره ام رفته به بی پایان
خونی ریخت. بر سینه من ریگ بیابان باد
چیزی گفت. و زمان ها بر کاج حیاط، همواره وزید و وزید
اینهم گل اندیشه، آنهم بت دوست
نی، که اگر بوی لجن می آید. آنهم غوک
که دهانش ابدیت خورده است
دیدار دگر. آری : روزن زیبای زمان
ترسید. دستم به زمین آمیخت
هستی لب آیینه نشست، خیره به من : غم نامیرا
دکلمه: بدون فایل صوتی
قالب شعر: نیمایی
وزن عروضی: ندارد
بحر: بدون وزن عروضی