چراغک / علی اسفندیار(نیما یوشیج)/مجموعه شعر نیما یوشیج/پدرم
<nav dir="rtl" class="breadcrumb-nav"> <ul dir="rtl"> <li><a href="https://cheraghak.com">چراغک</a></li> <li><a href="?nima-yooshij">علی اسفندیار(نیما یوشیج)</a></li><li><a href="?nima-yooshij/divan_nima_yooshij">مجموعه شعر نیما یوشیج</a></li><li><a href="?nima-yooshij/divan_nima_yooshij/pedaram_nima">پدرم</a></li> </ul> </nav>

پدرم

صبحدم کز شعف خنده ی مهر

می جهم من ز بر بستر خود،

همه خوابند و بیاسوده به چهر

که من انده زده ام بر در خود.

 

می گشایم در از این تنگ مکان

به سوی تازه نسیم جانبخش.

گویی او راست خبرها به زیان،

هر خبر در دل من درمانبخش.

 

من و آن تازه نسیم دلکش

می گشاییم سوی هم آغوش

همچو دو مست، ولی من آتش،

او به دل سرد و بیفتاده ز جوش.

رفته است او ز دل ابر سیاه

از بر قله ی کهسار سفید

جسته ام من، سخنم هست گواه،

از خیالات غم انگیز پلید.

 

آی مهمان من دلخسته

ای نسیم، ای به همه ره پویا

مانده تنها چو من اما رسته

با دگرگونی زبانی گویا.

او هم آنسان که تو سرمست و رها

بود با ساحت کوهستان شاد.

همچو تو از همه ی خلق جدا

سیر می کرد به هر سوی آزاد.

 

او هم آن گونه که تو چابک پی

می شد از قله ی ای کوه به زیر

لیک پوینده به پشت سر وی

دو پسر چه دو پسر چست و دلیر.

 

دل ما بود و امید دلجو

چو می آمد به ده آن دلبر ده

تیره شب بود و جهان رفته فرو

در خموشی هراس آور ده.

 

در همه رهگذر دره و دشت

هر چه جز آتش چوپان، خاموش

باد در زمزمه ی سرد به گشت

ده فرو بسته بر این زمزمه، گوش.

 

من مسلح مردی می دیدم

سبلت آویخته، بر دست عصا

نقش لبخندش بر لب هر دم

که می آمد تن خسته سوی ما.

 

مادرم جسته می افروخت چراغ

سایه ای می شد گویی در قیر،

بسته بود اسبی آیا در باغ

یا فرود آمده دیوار به زیر؟

 

تا دم صبح به چشم بیدار

صحبت از زحمت ره بود و سفر

ما همه حلقه زنانش به کنار

او به هر دم به رخ ماش نظر.

بود از حالت هر یک جویا

پهلوان وار نشسته به زمین.

مهربان با همه اهل دنیا

سخنانش خوش و گرم و شیرین.

 

او هم آن گونه که تو زود گذر

رفت و بنهاد مرا در غم خود

روی پوشید و سبک کرد سفر

تا بفرسایدم از ماتم خود.

 

من ولی چشم بر این ره بسته

هز زمانیش ز ره می جویم.

تا می آیی تو به سویم خسته

با دل غمزده ام می گویم:

 

کاش می آمد. از این پنجره، من

بانگ می دادمش از دور بیا

با زنم عالیه می گفتم: زن!

پدرم آمده در را بگشا.

                                                لاهیجان. بهمن ماه 1318

 

دکلمه: بدون فایل صوتی

قالب شعر: چهار پاره

وزن عروضی:

ثبت نشده

بحر:


دیدگاه مخاطبین