چراغک / فریدون مشیری(فریدون مشیری)/مجموعه شعر تشنه طوفان/افسانه عشق
<nav dir="rtl" class="breadcrumb-nav"> <ul dir="rtl"> <li><a href="https://cheraghak.com">چراغک</a></li> <li><a href="?fereydoon-moshiri">فریدون مشیری(فریدون مشیری)</a></li><li><a href="?fereydoon-moshiri/teshne_toofan">مجموعه شعر تشنه طوفان</a></li><li><a href="?fereydoon-moshiri/teshne_toofan/afsaneh_eshgh_moshiri">افسانه عشق</a></li> </ul> </nav>

افسانه عشق

 

شب طی شد و من هنوز بیدار

شوری ست مرا فتاده در سر

چون ماه، فراز آسمان ها

سیمرغ خیال می کشد پر

خواهم که بدین شکسته بالی

سر بر کنم از جهان دیگر

جویم مگر آشیانه ی خویش

 

در شهر و دیار ناشناسی

باغی ست که بوی یار ارد

خرمن خرمن شکوفه و گل

بر سینه ی شاخسار دارد

هر لاله که می کند تبسم

زیبایی صد بهار دارد

رویای بهشت جاودانی

 

بر مقدم باد ماه سرمست

دامن دامن شکوفه پاشید

زان عطر که در فضا پراکند

بر باغ صفای تازه بخشید

بر گونه گل سرشک مهتاب

همچون الماس می درخشید

آغوش چمن صفای جان داشت

 

دیدم که فرشته ای سبکبال

لبخند زنان گشوده آغوش

از آتش باده ی جوانی

کرده ست چو ارغوان بنا گوش

پوشیده پرند ناز بر تن

افکنده کمند زلف بر دوش

از صبح بهار دلرباتر

 

گه در بر لاله می نشیند

گه بر سر سبزه می خرامد

نرگس به نظاره مانده حیران

کاین آیت حسن را چه نامد

گل ها به زبان حال گفتند:

آمد، گل باغ عشق آمد

"او" بود خدای من، چه دیدم:

 

او بود کزو به خلوت جان

ما را همه عمر گفتگو بود

او بود که در سکوت شب ها

ما را همه آرزوی او بود

او بود که دیده در پی او

عمری به تلاش و جستجو بود

او بود- بهشت آرزو بود

 

می برد بساط جان به یغما

لبخند نگاه آشنایش

می ریخت به جام جان می و گل

از چشمه ی نوش دلربایش

غوغای بهار: چهره ی او

خورشید امید: چشم هایش

خندان چو بهار زندگانی

 

از شاخه ی بید تاب می خورد

بر موی بنفشه تاب می داد

گه چهره به ماهتاب می شست

گه بوسه به ماهتاب می داد

یا خنده ی خود در آب می دید

یا دسته گلی به آب می داد

با لاله حدیث عشق می گفت

 

اکنون به هوای عشق دیرین

باز آمده در چمن نشسته،

آنجا که نشسته بود روزی

سرمست کنار من- نشسته

آنجا که به شرم گفته بودیم

از قصه ی دل سخن- نشسته

از عهد گذشته یاد می کرد.

 

از دیده ی دل، فشاند اشکی

وز سینه ی جان، کشید آهی

مانند کبوتری گرفتار

می کرد به هر طرف نگاهی

از کرده ی خویشتن پشیمان

او بود و نگاه بیگناهی

می خواند خدای را به زاری:

 

"بی تابی و بیقرای من

جز درد فراق همنفس نیست

او کز بر من شکسته دل رفت

آگاه ز من درین قفس نیست

این مرغک بال و پر شکسته

یک عمر ستم کشیده بس نیست؟

این شام سیه سحر ندارد؟"

 

در چشمم، اشک حلقه می زد

بر جانم، عشق، شعله می ریخت

آن خاطره های آسمانی

با موج سرشک من درآمیخت

دل با همه شکوه ها کزو داشت

از شوق به دامنش در آویخت

کردم غم خویش را فراموش

 

فریاد زدم که: آمدم باز

جان سوخته از غم جدایی

روح من اگر چه می گریزد

از صحبت عشق و آشنایی،

مشتاقی دل هنوز باقی ست

ای ایت رحمت خدایی

برخیز و به همزبان نظر کن!

 

از دور دمید روشنایی

نزدیک سپیده ی سحر بود

دامان افق به نور خورشید

دریای مذاب سیم و زر بود

سیمای حیات جلوه ها داشت

اندوه سیاه در گذر بود

از بام پرید جغد اوهام

 

اردوی فرشتگان به شادی

از ماه و ستاره ها رسیدند

آنجا دو کبوتر بهشتی،

بر ساحت عرش می پریدند

از بانگ درای کاروان ها

آوای امید می شنیدند

رفتند به آشیانه ی عشق

 

من بودم و شمع نیم مرده

افسرده به کنج خلوتی سرد

یک سینه ی تنگ و این همه سوز

یک قصه ی شوق و این همه درد

رویای کبوتر بهشتی

از دور هنوز جلوه می کرد...

افسانه ی عشق نا تمام است....

 

دکلمه: بدون فایل صوتی

قالب شعر: نیمایی

وزن عروضی:

ثبت نشده

بحر:


دیدگاه مخاطبین