چراغک / فریدون توللی(فریدون توللی)/مجموعه شعر پویه/تاراج تن
<nav dir="rtl" class="breadcrumb-nav"> <ul dir="rtl"> <li><a href="https://cheraghak.com">چراغک</a></li> <li><a href="?fereydoon_tavalali">فریدون توللی(فریدون توللی)</a></li><li><a href="?fereydoon_tavalali/pooye">مجموعه شعر پویه</a></li><li><a href="?fereydoon_tavalali/pooye/taraje_tan">تاراج تن</a></li> </ul> </nav>

تاراج تن

جان خسته ز رنج انتظار آید

تا آن گل تازه، در کنار آید

صد بوسه زند به ناز انگشتش

تا زنگ سراچه در فشار آید

زان نغمه، به خویشتن فرو لرزم

چون زخمه که آشنا به تار آید

بر خیزم و گل بر آستان ریزم

تا بر سر آن گلش، گذار آید

بگرفته نفس ز پشت در گلویم:

این کیست که مست و بیقرار آید؟

پاسخ شنوم، که خیز و در بگشا

یار است و به جستجوی یار آید

در واکنمش بروی و، از مویش

آن عطر نسیم کوهسار آید

لب، بر لب گرم او فرو بندم

آنگونه، که در سرم دوار آید

دورم کند از برش، که هان بشنو

این نکته که دانمت بکار آید

می ناز ده، در میان دهلیزم

کی شربت بوسه خوشگوار آید

کاشانه، به یار مهربان بنما

تا بر دل خسته غمگسار آید

در خلوت من، چو پا تهد بیند

آن خانه، که رشک نو بهار آید

آراسته کلبه ای، که از خوبی

نازش به سرای زرنگار آید

بنشیند و کم کم از سبکباری

خندان لب و گرم و سازگار آید

گل گوید و راه خوشدلی پوید

تا گلبن عشرتش به بار آید

گه، قصه ز آرزوی جال آرد

گه، خسته ز گفتگوی پار آید

پاسی دوسه، چون به خرمی سر شد

می جوید و در سرش خمار آید

بوسی دهدم، که هان به میخواری

بشتاب، که وقت گیر و دار آید

صیاد غزال چابک اندامی

وین طرفه، که چون منت شکار آید

ریزم چو میش به ساغر، از شادی

نوشد، که چه نغزد و مسکبار آید!

جامی دوسه، دلبرانه برگیرد

تا در خور عشق شاهوار آید

پس، جامه برون کند به مشتاقی

تا راز نهفته، آشکار آید

پیرایه فرو نهد، که در بستر

خوش نیست که طوق و خوشگوار آید

در جامه ی خواب من، فرو لغزد

آنگونه که گل به پیش خار آید

سر، بر سر سینه گیرمش، کایجان

خوش بخت کسی که بختیار آید

با خرمن گل کند هماغوشی

هرکو بر چون تو گلعذار آید

لبخنده زند، که قصه کمتر گو

کز قصه بیگهم فرار آید

خرم، دل آنکه از هوسناکی

همخوابه ی چون تو نابکار آید

گر، بر دردش سزای خود بیند

بزغاله که پیش گرگ هار آید!

نازم کن و دردمند گازم کن

کز ناز توام به تن شرار آید

پا تا بسرم، ز بوسه آتش زن

تا سرخ تر از گل انار آید

می خوردم و، از خرد بری گشتم

تا اشتر بسته، بی مهار آید

هان این من و این تو ، داد خود بستان

بر صحنه، چو وقت کارزار آید!

خواهم، که به بسترم فروکوبی

آنگونه، که از تنم غبار آید

آن مرکب سرکشم، که از مستی

صد شیهه زند، چو شهسوار آید

بر من جه و، زیر بوسه رامم کن

تا خانه ز پایه استوار آید

گویم صنما! من آن سبکتازم

کز رهرویم، هماره عار آید

در کوبمت آنچنان، که پنداری

کهپاره به آهنین حصار آید!

صد وای به آنکه چون تو در میتی

بر جوش نیاز من دچار آید 

با پیکرت، آن کنم به ویرانی

کز گردش چرخ کجمدار آید!

تاراج تنت، چنان که من دانم

هرگز نه ز دست روزگار آید

بگذار که در تو شور آغوشگ

چون برق جهنده ژاله بار آید

دان گردن و گوش و دوش و بازویت

آزرده ز بوس بیشمار آید

کامی، که دل از تو دلستان گیرد

زیبنده ی عشق کامگار اید

کاری، که ز جوش مهر من خیزد

دانم به زمانه یادگار آید

تو، اجر شکنجه ی فریدونی

کز درگه لطف کردگار آید

فرخنده کسی، که چون تو دلدارش

بخشند و ز کرده رستگار آید

 

دکلمه: بدون فایل صوتی

قالب شعر: قصیده

وزن عروضی:

ثبت نشده

بحر:


دیدگاه مخاطبین