چراغک / فریدون توللی(فریدون توللی)/مجموعه شعر شگرف/بت تراشان
<nav dir="rtl" class="breadcrumb-nav"> <ul dir="rtl"> <li><a href="https://cheraghak.com">چراغک</a></li> <li><a href="?fereydoon_tavalali">فریدون توللی(فریدون توللی)</a></li><li><a href="?fereydoon_tavalali/shegerf">مجموعه شعر شگرف</a></li><li><a href="?fereydoon_tavalali/shegerf/bot_tarashan">بت تراشان</a></li> </ul> </nav>

بت تراشان

گرچه، در گوهر فشانی، داو یکتائیم نیست

بیش از این بر لاف گستاخان، شکیبائیم نیست

شعر نو را، من یکی شالوده ام، بی گفتگو

وندرین، هنگامه، باک از خصم غوغائیم نیست

من، چو مغناطیس و، گردم ذره ها، رقصان به شوق 

روح فرمانم، اگر در عرصه، پیدائیم نیست

مدعی، بر جوشنم، هر دم خدنگی نو زند

کزچه،،هر گز باوری، بر شعر نیمائیم نیست!

نقد این نیما پرستان، خار دشنام است و بس

وز چنین خاری، حذر، با طبع خارائیم نیست

شعر نیما، چیست در خلقت؟!جنینی نیم بند

نازنین طفلی، که دستی بر سرش سائیم، نیست!

شیر بی بال و دم و اشکم بود، این ترهات

غیر آن افسانه، و آن، گنجی که بگشائیم نیست!

رهنوردی چون من، از میدان، کجا خواهد شدن

کاندرین ره، وحشتی، از غول صحرائیم نیست

شعر من، تا سایه ها، بر قرن من افکنده باز

نغمه سازی، تا زند پهلو به گویائیم، نیست

آن هزار آوای جاویدم، که در تاریخ شعر

بانگ امروزی، کم از گلبانگ فردائیم نیست

خاک آن ساحل نیم، تا شویدم سیلاب دشت

خرده گیران را بجان، سودی ز رسوائیم نیست

منکه، از امواج دریا، سوده ام سر، بر سپهر

کوه مرجانم، هراس از پایه فرسائیم نیست

حلقه، بر زنجیر دیرین بسته ام من، نه به نو

وین ستایش ها، هنوز آن مزد دانائیم نیست

من نه نیمایم، که بی شالوده، خشتی بر نهم

سنگ پیشین جامگان، ننگی که بزدائیم نیست!

من، برآن گنجی، که بود از رنج حافظ یادگار

سکه نو کردم، که بی سرمایه، دارائیم نیست

شعر سعدی چیست؟! آن نوری،که چون لنگر کشم 

اندرین دریا، کم از فانوس دریائیم نیست

تا من، اندر پشت این دانا دلان، رانم به پیش

گر، به راهی نو زنم، پروای تنهائیم نیست

شعر من، چون دیگ جوشان است و، با من صد قطار

وین ترین، هرجا رود، جائی که باز آئیم نیست

ور براه اندر، فرو ماندم به مردن، از خرام

همرهان را، شور دل، کمتر ز شیدائیم نیست

رنج من بود، آنچه نو پردازیش خوانی کنون

با چنین گنجی، هراس از ترک یغمائیم نیست

شعر من، باشد فروغی تازه، از خورشید عشق

ناسزا نقشی، که با خاکش بیندائیم، نیست

من نه آن بیمار یوشم، تا نهم بر یاوه گوش!

ور نهم، توفیق آن خدمت، که فرمائیم نیست!

سامری را، مارها، در کام اژدرها کنم

طبع موزون، کمتر از، اعجاز موسائیم نیست

ذوفنونم من، به شعر اندر، کهن پرداز نو

وندرین گوهر نگاری، کس به شیوائیم نیست

آن دو دم شمشیر پولادم، که از هر سوزنم

دشمنان را، طاقتی، بر سوز برائیم نیست

بر حسودان، سنگ مینایم، ولی اندر مصاف

سنگ اگر بارد، هراس از چرخ مینائیم نیست

شعر نیما، باد ارزانی، بدان نیما پرست!

کاین خس، آن کاجی، که در چترش بیاسائیم نیست!

یا، سخن سنچان عالم، جملا نادانند و گول

یا، منم آن کور و، بر این تحفه، بینائیم نیست!

من، براین گوساله سازان، گر کلیم الله شوم

لحظه ای آسودگی، در طور سینائیم نیست!

یا کشم فریاد و، این تندیسه، در هم بشکنم

یا، روم جائی، که با من، قوم هر جائیم نیست!

روح چنگیزی، درین ویرانگری، بینم همی

گرچه، گردن خونفشان، از تیغ یاسائیم نیست

شعله ها در سینه دارم، زین شکایت ها، دریغ!

کاندرین مخلوق خواب آلوده، گیرائیم نیست!

زین نمکدان، در نمک خواری، بکین بشکستگان

آفتی، دانی که، بر دکان حلوائیم، نیست

لیک، خون، در جوش این هنگامه، خونم میخورد

کزچه، توفیقس، که جان زین ورطه بربائیم نیست

شعر عالمگیر من، خورشید زرتار است و بس

عنکبوت آسا، به هر ویرانه،جولائیم نیست

من، نه آن رنگین شغالم، تا به طاوسی روم

چتر زر دارم، نیازی بر خودآرائیم نیست

گفت من، باشد عروسی نو، که گر بینی در او

گویدت: بنگر، که کس همسنگ زیبائیم نیست

گر، بما لعنت فرستد، خلق عالم، روز و شب

چون بسنجی، جرم آن ژاژی، که میخائیم نیست!

شعر ما، ارزنده میراثی بود، از رفتگان

آب هرزی، تا به هر گندش، بیالائیم نیست

پاس این شیرین زبان را، شرزه شیری ها کنم

من، که چون مردم فریبان، رو به آسائیم نیست

شعر من، باشد طعامی تازه، بر خوانی کهن

نو پسندان را، ملالی، از پذیرائیم نیست

پختگان دانند و دانایان، کزین رنگین طعام

منت از خوالیگری، بر طبع سودائیم نیست

باده، بادیرینگی، در جام نو خوردن خوردن خوشست

ور چنین باشد، دریغ از باده پیمائیم نیست

کفش، اگر شد کهنه، پا از ران چرا باید برید؟!

درد کفشی تازه دارم، درد بی پائیم نیست

گر سیه چشمان کشمیری، شدند از عرصه دور

مرد عشقم، دوری از ترکان قشقائیم نیست!

هرکه را، اندیشه نوشد،هر که پردازد، نو است

راه آن قالب شکن، راهی که بنمائیم نیست

آنچه، من پیرانهسر گفتم، به چندین تجربت

گر که نیکو بنگری، جز گفت برنائیم نیست

نغمه ها، درنای درین میزنم من، نو به نو

پیش آن خصمی، که خشنود از خوش آوائیم نیست

مدعی، گو پنبه اندر گوش جان گیرد، هنوز

با سبکرایان، گریری، جز سبکرائیم نیست!

رشکمندان را، فریدون، دوزخی باشد بخویش

رنج اینان را، نیازی تا برافزائیم، نیست

 

دکلمه: بدون فایل صوتی

قالب شعر: قصیده

وزن عروضی:

ثبت نشده

بحر:


دیدگاه مخاطبین