چون کنی به عشوه کوته، سر آستین و دامان
همه بانگ ناله خیزد، ز نهاد تشنه کامان
دلی از کمند عشقت، به فسون رها ندیدم
که ز پختگی نماید، ره عافیت به خامان
بگذار تا ببوسم، لب گرم باده نوشت
که خمار کهنه دارد، دل ما شکسته جامان
نه توان ماندنم هست و نه تاب ره سپردن
ز نگاه نازنینان، ز خرام خوشخرامان
نفسی، دلم بدست آر و به سینه ام سری نه
که غمی رسد به شادی، که سری رسد به سامان
به حریم نوش و نازش، تنی از جفا نماند
اگر از وفا نسوزد، دل خواجه بر غلامان
تو که در بهشت کامی، مگرت خدا رهاند
ز جنون نیکنامی، ز فسون نیکنامان!
شب و روزت ای فریدون، همه لحظه لحظه گم شد
که به تازیانه رفتی، به سراغ بی لگامان
دکلمه: بدون فایل صوتی
قالب شعر: غزل
وزن عروضی:
ثبت نشده
بحر: